حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حضرت موسی (ع)

موسی به عنوان یک مصری رشد کرد اما تبار عبرانی خود را از یاد نبرد. چون به جوانی رسید، از قصر بیرون می‌رفت و رنج عبرانیان را نظاره می‌کرد. زمانی که دید یک مصری مشغول ضرب و شتم یک عبرانی است، آن مصری را کشت و برای اینکه جنازه‌اش پیدا نشود، او را در شن‌ها دفن کرد. روز بعد، دو عبرانی را مشغول جدال یافت و تلاش کرد میان ایشان میانجی‌گری کند، اما فرد مهاجم به او گفت «چه کسی تو را میان ما حاکم کرده؟ آیا می‌خواهی مرا نیز مانند آن مصری بکشی؟» موسی بدان نتیجه رسید که خبر قتل آن مصری پخش شده‌است و برای فرار از خشم فرعون، به

مدین گریخت.

در ادامه روایت، زمانی که موسی برای چراندن گله پدرزن خود به حوریب، کوه یهوه، رفته بود، بوته‌ای را دید که مشتعل است اما آتش نمی‌گیرد. زمانی که موسی به بوته نزدیک شد، خدایی از میان بوته او را ندا داد، اما موسی نام آن خدا را نمی‌دانست. خدا به موسی می‌گوید من رنج مردم خودم، اسرائیل، را در مصر دیدم و پائین آمده‌ام تا آن‌ها را نجات دهم. تو باید به نزد فرعون بروی و ملت من را خلاصی بخشی تا در این کوه مرا عبادت کنند

موسی تمایلی به انجام این کار نداشت و چهار بهانه مختلف پیش می‌کشد؛ توانایی‌اش را در خود نمی‌بیند، نام آن خدا را نمی‌داند، تردید دارد که بنی‌اسرائیل از او اطاعت خواهند کرد و صدای خود را مناسب این کار نمی‌یابد. یهوه صبورانه به هر چهار مورد پاسخ می‌دهد: در مصر با او خواهد بود، زمانی که اسرائیلیان مصر را ترک کنند در این کوه او را عبادت خواهند کرد

چون به مصر رسیدند، هارون آنچه خدا به موسی گفته بود را به بنی‌اسرائیل بازگو کرد و ایشان از آمدن منجی شادمان شدند. سپس موسی و هارون نزد فرعون رفتند و به او گفتند: «یهوه خدای اسرائیل به تو می‌گوید: ملت مرا رها کن تا در صحرا برای من قربانی کنند.» فرعون نپذیرفت و پاسخ داد «یهوه چه کسی است که من گفته‌اش را بشنوم و اسرائیل را آزاد کنم؟» سپس دستور داد تا کار را برای بنی‌اسرائیل سخت‌تر کنند. بدین ترتیب، بنی‌اسرائیل از موسی ناامید شدند و موسی خود نیز دلسرد شد

هنوز اسرائیلیان راه زیادی را طی نکرده بودند که نظر فرعون دوباره تغییر کرد؛ او با سرعت زیادی سپاهیان خود را بسیج کرد و به دنبال بنی‌اسرائیل به راه افتاد تا بندگانش را دوباره در بند کند. تعقیب و گریز ادامه پیدا کرد تا جایی که اسرائیلیان میان دریای قلزم (יַם-סוּף در عبری) و لشکر فرعون گیر افتادند. بنی‌اسرائیل به موسی شکایت بردند که باعث مرگ آن‌ها خواهد شد اما موسی از ایشان خواست تا نترسند زیرا خدا برای آن‌ها مبارزه خواهد کرد و فقط کافی است منتظر بمانند. خدا به موسی گفت از مردمش بخواهد که به جلو حرکت کند و خود نیز چوب‌دستی را بر فراز دریا دراز کند تا یهوه باری دیگر برتری خود بر فرعون را نشان دهد. فرشته خدا که اسرائیلیان را تعقیب می‌کرد، ابرهایی از آتش میان بنی‌اسرائیل و ارتش مصریان قرار داد تا در شب به یکدیگر نزدیک نشوند. موسی چوب‌دستی را دراز کرد و یهوه در طول شب با «باد شرقی» دریا را شکافت و دریا به زمینی خشک تبدیل شد. آن‌گاه اسرائیلیان در حالی که دریا برایشان چون دیواری بود، از آن گذر کردند و مصریان که به دنبال آنان بودند، غرق شدند. بعد از گذر از دریا موسی و بنی‌اسرائیل در ستایش از یهوه سرود خواندند و زنان رقصیدند

مدت زمان حضور موسی در کوه از انتظار بنی‌اسرائیل طولانی‌تر شد؛ نتیجتاً، آنان که تصور کردند موسی و نیز ارتباطشان با آن خدا را از دست داده‌اند

به گفته فلدمن، یوسفوس به «فضایل اصلی هوش، شجاعت، میانه‌روی و عدالت» که مختص موسی بودند، اهمیتی ویژه می‌افزاید. او تقوا را به عنوان اصل پنجم، اضافه می‌کند. به علاوه، او «به علاقه موسی به تأکید بر تحمل رنج و اجتناب از رشوه‌خواری تأکید می‌کند. 

در قرآن بیش از هر شخصیت دیگری به موسی اشاره شده‌است و قرآن می‌گوید که تورات به او وحی شد.

اعضای کلیسای عیسی مسیح (به‌طور محاوره‌ای به مورمونها مشهورند) در حالت عمومی موسی را به دید سایر مسیحیان می‌نگرند. اما، علاوه بر قبول توانایی‌های مقدس موسی، مورمون‌ها شامل گزیده‌ای از کتاب موسی به عنوان بخشی از کتاب مقدسشان هستند.[۱۰۶] اعتقاد بر این است که این کتاب ترجمه نوشته‌های موسی بوده و در مروارید گران‌قیمت (مورمونیسم) آمده‌است.

حضرت موسی (ع)

موسی (به عبریמֹשֶׁה) مهم‌ترین شخصیت تنخ و دین یهودیت است؛ به‌گفته تنخ، او بنی‌اسرائیل را در زمان خروج از مصر و تا رسیدن به مرز کنعان رهبری کرد. نوشتن تورات (پنج کتاب اول تنخ) به او منسوب است.

بعد از خروج از مصر، موسی بنی‌اسرائیل را به بیابان رهنمون کرد تا در کوه سینا با یهوه ملاقات کنند. آنان سه ماه در راه بودند و در طول مسیر مشکلاتی برایشان پیش آمد اما نهایتاً به یهوه رسیدند. یهوه به آنان قول داد اگر از عهد من پیروی کنید، اسرائیل ملت مقدس من خواهد بود. بنی‌اسرائیل پذیرفتند و یهوه ده قانون برایشان وضع کرد

دربارهٔ نام موسی در تورات این توضیح وجود دارد که وقتی دختر فرعون موسی را از آب بیرون کشید (מְשִׁיתִֽהוּ، مشیتیهو)، او را «موسی» (מֹשֶׁה، موشه) نام نهاد.[۱] بدین ترتیب، نویسندگان تورات به صورت ظاهری این اسم را به ریشه משׁה (مشه) به معنای «بیرون‌کشیدن» مرتبط کرده‌اند؛ این تفسیری عامیانه و متاخر است و بیشتر تاریخ‌پژوهان اعتقاد دارند «موسی» نامی مصری است.[۲] ظاهراً نام موسی از ریشه «مسی» به معنای «فرزند» یا مرتبط با فعل «متولد شدن» و احتمالاً مخفف نامی است که به خدایان اشاره داشته

موسی پسر عمرام و یوکابد بود؛ هر دو از طایفه لاویان بودند[۱۴] و عمرام برادرزاده یوکابد بود.[۱۵] او خواهری بزرگ‌تر به نام میریام و برادری بزرگ‌تر به نام هارون داشت. یوکابد بعد از تولد موسی، او را برای ۳ ماه از ترس فرعون پنهان نگه داشت و سپس، وی را در سبدی گذاشت و در نیزار کنار رود نهاد، در حالی که خواهر موسی او را از دور زیر نظر داشت. دختر فرعون که در حال حمام کردن بود، او را دید و دستور داد از آب بیرونش آورند. گریه‌های موسی دل او را به رحم آورد و تصمیم گرفت نوزاد عبرانی را نزد خود نگاه دارد. مطابق پیشنهاد خواهر موسی، دختر فرعون موسی را به زنی عبرانی که همان مادر موسی بود، سپرد تا به او شیر دهد. زمانی که طفل رشد کرد، او را نزد دختر فرعون بازگرداندند.[۱۶] نام موسی را همو بر روی کودک گذاشت.[۱۷] بدین ترتیب، موسی چون شاهزاده‌ای در قصر فرعون رشد کرد


زندگینامه حضرت موسی(ع)

سال‏ها پیش در سرزمین مصر فرعون حکومت می‏کرد. او پادشاهی ظالم و ستمگر بود و مردم بنی‏ اسرائیل را آزار و اذیت می‏کرد. یک شب او خواب وحشتناکی می‏بیند.

صبح خوابش را برای کسانی که خواب راتعبیر می‏کنند تعریف کرد. آنها بعد از مدتی فکر کردن گفتند: به زودی پسری از بنی‏اسرائیل به دنیا خواهد آمد که حکومت شما را سرنگون می‏کند. فرعون بسیار ترسید به همین دلیل به سربازان خود دستور داد هر پسری را که در میان بنی‏اسرائیل به دنیا می‏آید بکشند.

به خاطر سخت‏گیری‏ های فرعون و سپاهیانش، یکی از زنان بنی‏اسرائیل که پسری به دنیا آورده بود، برای نجات بچه‏اش، او را توی سبدی گذاشت و به رود نیل انداخت. آسیه زن فرعون، زمانی که بچه را در آب دید آن را از آب گرفت و با خود به قصر برد و چون خودش بچه‏ای نداشت از شوهرش فرعون خواست تا او را به جای بچه‏ی خودشان بزرگ کنند. اما فرعون راضی نمی‏شد.


چون می‏دانست این پسر از بچه‏ های بنی‏ اسرائیل است و خانواده‏اش از ترس سربازانش او را به آب انداخته‏اند. اما آسیه آنقدر اصرار کرد تا بالاخره فرعون راضی شد بچه را پیش خودشان نگه دارند. آنها اسم او را موسی گذاشتند. زن فرعون به دنبال زنی می‏گشت که بتواند به موسی کوچک شیر دهد خواهر موسی که شاهد این اتفاق‏ها بود مادر موسی را به آنها معرفی کرد و باعث شد که مادر موسی به فرزندش برسد.

موسی در قصر فرعون بزرگ شد و هر روز ظلم و ستم فرعون را به مردم بنی‏اسرائیل می‏دید و هر روز بیشتر از فرعون بدش می‏آمد.

موسی با اینکه در قصر فرعون زندگی خیلی خوب و راحتی داشت اما از دیدن ظلم و ستم فرعون و مامورانش به مردم بنی‏اسرائیل خیلی ناراحت می‏شد. او که حالا جوانی زیبا و قدرتمند شده بود و بسیار مهربان و با ایمان بود، نمی‏توانست این رفتار را تحمل کند. یک روز که موسی در کنار رود نیل قدم می‏زد، یکی از افراد فرعون را دید که پیرمرد ضعیفی را کتک می‏زد.

پیرمرد از موسی کمک خواست. موسی جلو رفت و از مامور خواست تا پیرمرد را کتک نزند. اما وقتی دید مامور به حرفش گوش نمی‏کند خیلی ناراحت و عصبانی شد و مشت محکمی به او زد. با همان ضربه، مامور فرعون به زمین افتاد و مرد. یکی از ماموران این ماجرا را دید و به فرعون خبر داد.

فرعون دستور داد موسی را دستگیر کنند. اما موسی از شهر فرار کرده بود. او یک هفته در بیابان راه رفت تا اینکه به چاهی در نزدیکی مداین رسید. همانجا نشست تا کمی استراحت کند.

در همین وقت، دو دختر جوان به نزدیک چاه آمدند تا به گوسفندهایشان آب بدهند. موسی که دید آنها به تنهایی نمی‏توانند از چاه آب بکشند، به آنها کمک کرد و به گوسفندهایشان آب داد. این دو دختر، فرزندان پیامبر خدا شعیب بودند. آنها وقتی به خانه برگشتند ماجرا را به پدرشان گفتند و از قدرت و مهربانی موسی تعریف کردند.

شعیب به دختر بزرگش گفت برو و آن جوان را به خانه بیاور. دختر پیش موسی رفت و گفت پدرم به خاطر کمکی که به ما کردید، می‏خواهد از شما تشکر کند. موسی به خانه ی شعیب رفت و به او گفت: " به خاطر کمکی که به فرزندانم کردی و به خاطر این که جوان پاک و با ایمانی هستی یکی از دخترانم را به همسری تو می‏دهم. در عوض تو ده سال برای من چوپانی کن."

موسی قبول کرد. ده سال از این ماجرا گذشت. موسی تصمیم گرفت به همراه خانواده‏اش به مصر برگردد. آنها چندین روز در میان بیابان راه رفتند تا اینکه یک شب به کوه سینا رسیدند. هوا خیلی سرد بود. موسی روی کوه آتشی دید و به خانواده‏اش گفت: " من به آنجا می‏روم تا برای شما آتش بیاورم. "وقتی به کوه رسید از آتش صدایی بلند شد: "ای موسی! من پروردگار تو هستم و تو را به پیامبری انتخاب کردم." موسی خیلی ترسیده بود. صدا دوباره به او گفت: "عصایت را بینداز."

موسی عصایش را انداخت و با تعجب دید که عصا تبدیل به اژدهای وحشتناکی شد. موسی خواست فرار کند که صدا دوباره گفت:" نترس دم اژدها را بگیر." موسی گرفت و این بار اژدها تبدیل به عصا شد. بعد خداوند گفت:" دستت را به زیر بغلت ببر. " موسی همین کار را کرد. وقتی دستش را بیرون آورد، دستش مثل ستاره‏ای می‏درخشید. خدا گفت: "موسی تو پیامبر من هستی و باید به مصر بروی و مردم را از ظلم و ستم فرعون نجات دهی و از آنجا بیرون بیاوری." موسی با خوشحالی از کوه پایین آمد و پیش خانواده‏اش برگشت و آنها را به مداین پیش شعیب فرستاد و خودش به تنهایی به طرف مصر رفت . وقتی به مصر رسید به خانه‏ی مادرش رفت و چند روز آنجا ماند. بنی‏اسرائیل به او ایمان آوردند و از این که خدا برای نجاتشان پیامبری فرستاده خوشحال شدند. بعد از چند روز خدا به موسی فرمان داد:" همراه برادرت هارون به قصر فرعون برو و او را به پرستش خدای یکتا دعوت کن."

موسی همراه برادرش به قصر فرعون رفت. فرعون وقتی موسی را دید، زود شناخت. موسی به او گفت:

"خدا من را به پیامبری خودش انتخاب کرده و از من خواسته تو را به اطاعت او دعوت کنم." اما فرعون قبول نکرد و گفت: "اگر راست می‏گویی معجزه‏ای به ما نشان بده تا حرفت را قبول کنیم." موسی عصایش را روی زمین انداخت و عصا تبدیل به اژدهایی وحشتناک شد. همه ترسیدند و فرار کردند. بعد موسی دم اژدها را گرفت و اژدها تبدیل به عصا شد. سپس دستش را زیر بغلش برد و بیرون آورد، دستش مثل ستاره می‏درخشید. فرعون با خودش گفت: "نکند مردم به او ایمان بیاورند." پس گفت: "تو جادوگری و می‏خواهی با جادویت حکومت من را از بین ببری. اگر راست می‏گویی با جادوگران ماهر من مبارزه کن." موسی قبول کرد و روزی را برای این کار مشخص کردند. آن روز فرعون هفتاد و دو جادوگر آورده بود که همه در کارشان ماهر بودند. موسی به آنها گفت:" اول شما جادویتان را نشان دهید." آنها طناب‏هایشان را روی زمین انداختند و طناب‏ها به شکل مار در آمدند. بعد موسی به دستور خدا عصایش را انداخت، عصا اژدها شد و همه‏ی مارها را خورد. همه‏ی جادوگران فهمیدند که کار موسی جادو نیست و به خدای یکتا ایمان آوردند. اما فرعون قبول نکرد و باز هم به آزار و اذیت بنی‏اسرائیل ادامه داد، تا اینکه بنی‏اسرائیل پیش موسی رفتند و گفتند: " ما از دست فرعون خسته شده‏ایم. او ما را خیلی اذیت می‏کند. تو باید به ما کمک کنی."

موسی پیش فرعون رفت و گفت:"من می‏خواهم مردم را از اینجا ببرم اگر قبول نکنی تمام رود نیل را پر از خون می‏کنم."

فرعون قبول نکرد موسی عصایش را به آب زد و همه‏ی آبها به رنگ خون شد. این وضع یک هفته‏ادامه داشت. تا اینکه خانواده و سربازان نزدیک بود از تشنگی بمیرند. جادوگران هم نتوانستند کاری بکنند. فرعون دستور داد موسی را به قصر بیاورند و به او گفت:" اگر آب را مثل اولش کنی اجازه می‏دهم مردم را با خودت ببری." موسی قبول کرد و عصایش را به آب زد، آب مثل اولش شد. اما فرعون زیر قولش زد و باز هم به اذیت مردم بنی‏اسرائیل ادامه داد. موسی دوباره پیش فرعون رفت و همان درخواست را کرد اما فرعون قبول نکرد. موسی عصایش را دوباره به رود نیل زد و این بار قوربا غه‏ های زیادی از رود بیرون آمدند و همه جا را پر کردند. حتی آنها توی قصر فرعون هم رفتند.

هفت روز وضع همین طور بود تا جایی که همه خسته شدند و پیش فرعون رفتند و شکایت کردند. فرعون به موسی گفت:"اگر قورباغه‏ها را از بین ببری من با خواسته ی تو موافقت می‏کنم."

موسی قورباغه‏ ها را از بین برد. اما فرعون راضی نشد و گفت:" از بین بردن قورباغه‏ها که کار سختی نبود." موسی یک بار دیگر پیش فرعون رفت و چون دید باز هم مخالفت می‏کند این بار عصای خودش را به طرف آسمان برد. یکدفعه یک عالمه پشه از آسمان آمدند و همه جا را پر کردند. آنها توی دهان و گوش مردم می‏رفتند و هیچ کس نمی‏توانست جلویشان را بگیرد.

همه از دست پشه‏ ها فرار می‏کردند و ناراحت بودند تا جایی که همه باز پیش فرعون رفتند و شکایت کردند. فرعون از موسی خواست تا پشه‏ها را از بین ببرد. موسی قبول کرد و همه پشه‏ها از بین رفتند.اما این بار مشاوران فرعون به او گفتند که با رفتن بنی‏اسرائیل موافقت نکند. فرعون به موسی گفت:" تو و بنی‏ اسرائیل می‏توانید در خانه‏هایتان قربانی کنید، ولی حق ندارید از مصر بیرون بروید." موسی گفت:" در شهری که‏همه با دین خدا مخالفند چطور می‏توانیم قربانی کنیم؟" و از قصر خارج شد و یک مشت خاکستر به طرف آسمان پاشید. مدتی بعد همه سربازان و خانواده فرعون مریض شدند و آبله گرفتند. این وضعیت یک بار دیگر هم تکرار شد و موسی عصای خودش را به طرف آسمان برد. یکدفعه تگرگ سختی بارید و همه‏ی حیوانات و گیاهان را از بین برد.

اما در جایی که بنی ‏اسرائیل زندگی می‏کردند هیچ اتفاقی نیفتاد. فرعون که خیلی ترسیده بود به موسی گفت:" تو با چه کسانی می‏خواهی از مصر بیرون بروی؟" موسی گفت:" با همه مردم و حیوانهای‏شان."

فرعون گفت:" تو می‏توانی با مردمی که به سن بلوغ رسیده و بزرگ شده‏اند به صحرا بروی و همانجا در نزدیکی شهر به عبادت خدا بپردازی. در آنجا احتیاجی به حیوانهای‏تان ندارید."

ملخ‏ها همه جا را خراب کردند و تنها گیاهانی که از تگرگ سالم مانده بودند را هم خوردند. اما فرعون باز هم قبول نکرد. این بار موسی دستش را به طرف آسمان دراز کرد و همه شهر به غیر از خانه‏های بنی‏اسرائیل مثل شب تاریک شد. تاریکی هوا سه روز طول کشید.

بالاخره فرعون دید مقاومت در برابر موسی بی‏فایده است. به‏همین دلیل از او خواست به قصر بیاید و به او گفت:" از این شهر برو و دیگر هیچ وقت برنگرد. چون اگر برگردی حتماً تو را می‏کشم. هر چیزی را هم که می‏خواهی با خودت ببر." موسی خوشحال شد و از قصر بیرون رفت تا خبر را به بنی‏اسرائیل بدهد. بنی‏اسرائیل از شنیدن این خبر خوشحال شدند و خد ا را شکر کردند و بعد آماده ی سفر شدند.

موسی گفت:" وسایلتان را بردارید تا از شهر بیرون برویم." و همان روز بود که موسی و قوم بنی‏اسرائیل از مصر بیرون رفتند و در راه به رود نیل برخورد کردند و به اذن خدا رود نیل شکافته شد وقوم بنی‏اسرائیل ازداخل رود عبور کردند و فرعون و سربازانش که به دنبال آنها آمده بودند تا آنها را به مصر برگردانند، در رود نیل غرق شدند. این سزای کسانی است که به خداوند یکتا ایمان نمی‏آورند و به دیگران ستم می‏کنند.

File:Rembrandt - Moses with the Ten Commandments - Google Art Project.jpg -  Wikipedia