خط خط دلت دل تکانی بتکان
از بهر دلت دل تکانی بتکان
از واژه تکان چند حروف دیگر
با نقطه تو هم نقطه خوانی بتکان
گر نکته بدانی نکته دانی بتکان
بر شعر کمی شور فشانی بدوان
چون دانسته زحرفو حروفی دیگر
از ف تو فعلی دگرو فعل تکانی بتکان
حسام الدین شفیعیان
/بازی سرنوشت/
بگذار سرنوشت بازی بدهد
با ما سر ناسزا گداری بدهد
این خط بلند پیشانی من غم بسته
با حرف تو از دل من خسته
بگذار پرنده ها پرواز بکنند
شاید زمستان قصه برگشته
حسام الدین شفیعیان
منو ماه و قصه شبو شب زده باز تنهائیم
دیوار شهر بلند ما چقد کوتاهیم
شبو خط شکستن به صبح باز ما را ببرد با خود بی من زخودی
من خود خود شکن از خود بیخود زدرون قفسی
باز تبر زفعلو زماضی بعید
ساختن فردا با مثنوی زندگی از شب شکنی تا خود صبح
قصه شب غزلی تا دل صبح
ما در بارگه مسیر طوفان افتیم
هم کشتیو هم ساربان ها سازیم
باز قصه تب طوفانی زده طوفان زشعرم دل دریایی زده
باز جمله زفعلم پیدا
حال اندر دل من غم شیدا
مرگ دروازه قاپیدن جسم
روح خسته زجسمی خسته
شب همه شب شکن سد بدلت
که به دریا بزنی در به دلت
اینجا هوا میل شنفتن دارد
قصه شب همی فعل نبردن دارد
با دل من همی تار شنفتن دارد
((تپانچه پدربزرگ))
تپانچه پدر بزرگ هیچگاه شلیک را بخود ندید
در کنج اتاق برای زندگی آجری سرد شده بود
مدال های او را کلاغ های پارک با خود بردهبودند
هیچکس باور نمیکرد مرد تنهای نیمکت شکسته ی پارک
ژنرال جنگهای پر از پیروزی باشد
او تاریخ را با خود به تنهایی اش میبرد
و سکوت مرگبار تابوتی شده بود از خاطراتش
حسام الدین شفیعیان