حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

از پشت آجرها می بینمت دریا

و من  از بلند ترین قله ی خوشبختی سقوط کردم به بدترین جای ممکن در زمین.

وقتی دیوارهای اتاق هم سوت میکشد‏ًَُ’’سقف بالای سر پرنده ای میشود که هیچگاه پرواز نمی کند.

صدای درها محکمتر شنیده می شوند.صدای آجر روی آجر و اتاق هایی با نور زرد صدای خاموش تاریکخانه های ذهن های درگیر قطعات پازل زندگی.

یک کاسه ماست و خیار و پیرمردی که آبگوشت میخورد و صدای یک لیوان دوغ که به گرمای تابستان زندگی میبخشد.بوق ممتد اتومبیلی که منتظرست.در یک طبقه بالاتر از دوغ جوانی گیتار میزندو به عکسی خیره شده که در پشت آجرها دریا را ساخته است.نور زرد و قرمزی که ساز میزند آنهم ساز زندگی.یک لیوان قهوه سرد شده.مردی که اشک میریزد و گیتار میزند آنقدر که ماشین میرود و سکوت خیابانی که گاهی سرد میشود.پیرمرد دراز کشیده و قلیان میکشد با پک های کوتاه چرت میزند و صدای فیلم که بلند تر از آب داخل قلیان موج میزند در خانه و پارچ خالی از دوغ.

مرد گیتار بدست پشت پنجره نشسته و به ماه خیره شده و آهنگ بی تو مهتاب شبی را گوش میکند همه چیز خاموش است حتی تلویزیون.

صدای کتری خشک شده ای که درش را به هوا میفرستد و در هوای کوتاهی که به خنکای خالی داغ ناخن میکشد.

صدای خر و پف که زیر سفید و جو گندمی سایه انداخته و مدام نوازش میکند تار های در هم را.

تلویزیون روشن و سفره پهن از خالی شده ها و قاب عکس پیرزنی که زیاد میخندد به مرد نسبتا پیر کنار دستش و درختان بلند و سر سبز پشت سر این دو که در عکس به حیاطی نیمه پنهان ذهن را میکشاند.کتری آرام شده و نیمه سرد از داغی’لرزه میکند با صدای تق تق گچ هایی که آبی میشوند و باز خالی و آب تیره از نو و دوباره خالی از پر و پر از خالی.

صدای زنگ و عکس دریا و باز همان صدای گیتار اینبار ممتد و پشت سرهم با ریتمی آرامتر و باطری خالی شده ای که دریا را خاموش میکند خاموش خاموش.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان-شهریور 1393

شهر خاموش

یک بسته اکرویال شکلاتی ..یک بسته هم مگبس بهم بدید چقدر می شه.بقیشم یک بسته استامینوفن بدید.


و صدای دزد گیر و چشمک زدن چراغها..دست روی دکمه شیشه آرام آرام به سمت پایین می رود و نا پیدا


می شود.فندک و صدای دینگ دینگ و شعله سیگار سوز و دود غلیظ مگبس که داخل ماشین پر می شود


و از پنجره خالی.کنترل کوچکی را برمی دارد و تراک سه گل ارکیده..صندلی به عقب می رود شاصتی را


ول می کند ثابت می شود.به خانه که می رسد زنش را می بیند که از پنجره سرش را بیرون آورده و دست تکان می دهد


تاپ زرد رنگی که به تنش فشار می آورد و فریاد شکم.لباسش را عوض نمی کند دستانش را می شوید و سر میز می نشیند


و نگاهی به ساعتش می کند و سر تکان می دهد .زن کیک را چند تکه می کند و دو پیش دستی گلدار چینی را از خامه و شکلات


آن پر می کند.می گم این خواهرتم دیگه شورشو در آورده بهش بگو برا من خواهر شوهربازی در نیاره.


خواهشن عزیزم یک امشبو ول کن دیگه با حرفات خرابش نکن نا سلامتی تولدته.


خاموشی خانه را در بر می گیرد..تر تر یخچال ...اه همین یکی رو کم داشتیم من میرم یک نگاهی به کنتر بندازم.


زود برگردی من از تاریکی نفرت دارم.ناقلا نفرت داری یا می ترسی.من یک شیرزنم می فهمی.بله چجورم فهمیدم شیرزنی


که از سوسکو تاریکی می ترسه.نزار بگم مامانت چی دربارت گفته..مثلا چی گفته که برام دست گرفتی.اینکه گفتی به یاد بچگیات


غذا دهنت کنه.ما یکبار یکشبی هوای بچگیمونو کردیمو به یاد گذشته ها اونم به شوخی به مادرم گفتم یک لقمه برام بگیره و با هم کلی


صفا کردیم فکر نمی کردم صاف بزاره کف دست تو.از این به بعد خواستی بیشتر صفا کنی بگو مامان جونت شیشه هم برات پر کن.


خب خدا رو شکر برقم اومد دیگه ولکن بزار صفا کنیم.هر دو مشغول خوردن کیک می شوند..زن پیش دستی ها را توی سینی می گذارد


و به آشپزخانه می رود و با ظرف سالاد برمی گردد.


عزیزم باز که سس فرانسوی رو سالاد ریختی ..تو که می دونی من با سس سفید دوست دارم.خب من چکار کنم منم با فرانسوی دوست دارم.


برق قطع می شود ..به کنتر نگاهی می اندازد خاموشی کوچه را در بر گرفته.


برق همه رفته همجا تاریکه..می گم دانیال بیا بریم بیرون یک دوری بزنیم برق شهر که نرفته فقط یک خیابونه.خیل خب تا من ماشینو


از پارکینگ در می یارم تو هم حاضر شو.چند خیابان و خاموشی...از این بدتر نمی شد دیگه شب تولدتو برق سراسری رفته از شانس بد تو


اونم امشب.خیل خب اینقدر شانسمو تو سرم نزن خودمم می دونم شانس ندارم و الا گیر تو نمی افتادم.


دست شما دردنکنه همیشه همینطوری هستی تا حرفی بهت می زنن سریع جواب می دی زبونم که نیست ماشاا...از نیش مار بدتره.من حوصله ی یکی به دو


کردن با تو رو ندارم نگهدار می خوام پیاده بشم.کنار تابلو توقف ممنوع نگه می داره..زن پیاده می شود و ماشینی که بعد از هم پاشدن با او آرام آرام سرعت می گیردو


در تاریکی شب گم می شود.فقط صدای فروشنده ها به گوش می رسد و چهره هایی که در تاریکی شب ناپیدا هستن و گاهی نور ضعیف چراغ قوه هایی که به چشم


رهگذران می افتد.


و یک تاکسی زرد رنگ سوار می شود..راننده صدای ضبط را کم می کند..می گم آبجی خوب کاری کردی دربست گرفتی اونم اینوقت شب با این وضع خاموشی..


شده خوراک دزدا فضولی نباشه آبجی خیلی تو خودتی چیزی شده اینجوری دل آدم می گیره .به شما مربوطی نیست شما رانندگیتو کن.مگه از دماغ فیل افتادی


با شوفر بابات که صحبت نمی کنی.نگهدار مرتکه تو رو حتی برای دربونیمونم قبول نمی کنیم.پیاده شو بابا نوبر شو آورده زنیکه عقده ای.


کنار خیابان می ایستد چند اتومبیل جلوی پایش ترمز می زنند با دیدن بی محلی زن و چند فحش جور واجور کم کم جلو پایش خلوت می شود و از ترافیک


ردیفی کنار خیابان رها..خط کنار جدول را می گیرد و به سمت بالا می رود اتومبیل دیگری جلوی پایش ترمز می زند بعد از کمی صحبت سوار می شود بعد از کمی


جیغ و دادآرام می شود.دانیال فقط  خدا تو رو رسوند.من دنبالت اومدم ماشینارو هم دیدم خواستم بفهمی که یک زن اینوقت شب نباید با شوهرش


سر لجبازی ور داره اونم تو این موقعیت.به خانه باز می گردند در را که باز می کنند با دیدن روشنایی زن شروع به سوت زدن می کند.


هنوز این جینگولک بازیاتو کنار نذاشتی.


تو چی هنوز این خشکولک بازیات و کنار نذاشتیو...


زن به آشپزخانه می رود در یخچال را باز می کند کمی گوجه فرنگی  فلفل دلمه و کاهو بر می دارد و ریز می کند داخل یک ظرف می ریزد..


سس فرانسوی را برمی دارد همه ی سالاد را پر از سس مورد علاقه اش می کند  و یک هویج را رنده می کند و بهم می زند.


کمی هم آبلیمو اضافه می کند و نمک و فلفل که روی سس را قرمز می کند.سر میز می برد و شروع به خوردن می کند به آرامی می جود و چنگالش


را از کاهو و فلفل دلمه پر می کند..دور لبش رنگ سس می گیرد..مرد نزدیک زن می شود سه بسته سس سفید را از جیبش در می آورد و روی سالاد می ریزد..


زن عصبانی می شود و درگیری شروع می شود..زن ظرف سالاد را به زمین می کوبد کف اتاق پر می شود از سالاد با سس سفید و سس فرانسوی.


من تو رو از رو می برم تو خیلی پررو شدی.خودت پر رو شدی مرتکه فکر کردی خبر ندارم با منشی دفترت رو هم ریختی.خفه شو و الا دهنتو گل می گیرم.


چیه چون یکمی چاق و گوشتیه باهاش شیش شدی یا قضیه یک چیز دیگه ی.برو خودتو درست کن معلوم نیست تازگیا با کی نشستو برخاست می کنی که اینقدر چشم دریده


شدی.با ننه ی تو.زنیکه بی تربیت احمق برو گمشو بیرون.آره می رم تا اون تیکه رو بیاری خر خودتی آقا.برو تا دستمو روت بلند نکردم.رفتم کی تو این طویله


می تونه با سگی مثل تو زندگی کنه.اگه تا سه شمردم رفتی که هیچی والا از وسط نصفت می کنم.زن کیفش را برمی دارد و بیرون می رود دوباره برق قطع می شودو


خاموشی همجا را در برمی گیرد.


 


داستان کوتاه-شهر خاموش-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1387

(زنی در ایستگاه)

زن از جایش بلند میشود زیر گاز را کم میکند.جلوی اینه می ایستد و دستی بر صورتش میکشد.و کفش های مشکی با پاپیون فیروزه ایش را پا میکند.و دسته گل.چند خیابان را رد میکند.و ایستگاه اتوبوس.روی سکوی چوبی مینشیند.ساعتش را نگاه میکند.2 بعد ظهر است.چند اتوبوس میایندو میروند.نگاهش به زن و شوهری می افتد که بچه اشان را میبوسند و از خیابان رد میشوند.بچه با کیف و روپوش آبی.ماشینی جلوی ایستگاه لحظه ای توقف میکند.شیشه را پایین میدهد و عینک دودیش را مرد پایین تر تا وسط دماغش میبرد.آهنگ ضربی تندی فضای داخل ماشین و ایستگاه را پر میکند.خانم خانم!گل چرا خودت گلی بیا بالا بریم دور دور؟!زن سرش را بالا میکند.و با اخم به مرد نگاه میکند.باشه خارپشت بریم سر قبرت گلم خریدم.مرد عینکش را بالا میدهد.و چند فحش به زن میدهد.زن دستش را به کیفش میبرد که مرد پایش را روی گاز میزارد و فرار میکند.ساعت دو و نیم بعد ظهر است اتوبوسی می ایستد.مردی با کیف سامسونت مشکی از اتوبوس پیاده میشود به دور ورش نگاهی می اندازد با دیدن زن چشمانش را بازتر و ابروهایش را به حالت تعجب هشتی میکند.زن نزدیک میشود سلام عزیزم مرد با تعجب میپرسد اینجا چکار میکنی.زن گل را به مرد میدهد.روز اول ازدواجمون گفتم با هم بریم تا خونه.مرد لبخند میزند و دست در دست هم به سمت خانه میروند.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان-اسفند ماه سال 1395

کافه تاریکی

صندلی گرد و میزد گرد یک قهوه اسپرسو و مردی شبیه به هیچ یک از مشتری ها .همیشه همونجا میشینه. از نظر خودش تنها بازمانده ی نسل خودشه. نسلی که فقط خودش مونده از خودش. گاهی چند بار فنجون خالی رو میبره و میاره پایین. همیشه چند بار صدا میکنه تا یکی بیاد ببینه چرا فنجون خالیه. از نظر اون میدانی که روبروی کافه هست. یه برجه که میتونه نشست کرده باشه و میدان شده باشه. و ماشینای دور تا دور اونم تانکن تانک هایی که همو له میکنن تا دور بزننو برن تو اصلی و گازو بگیرن برای جنگ. اون کتیبه اعتقادات خودشه. هنوزم فکر میکنه عشقش یه روزی حتما بعد سی چهل سال واستاده روبروی همون دکه تلفنی که میگه حالا جاش یه فست فوده میادو دست اونو میگیره و بالاخره به آرزوش میرسه. الان سی چهل ساله که منتظره. قبل این کافه تعمیرگاه یه صندلی براش گذاشته بودن که بیاد بشینه زل بزنه به همونجا روبرو که یه روزی همونجا با اون آشنا شده. تعمیرگاه که جمع شد فکر کرد جنگجهانی شده مدتی مخفی شده بود تا صندلی چوبی جدیدو که دیگه قرار نیست به این آسونی ها هم به کسی واگذار کنه اشغال کرده و حکم سرزمین فتح نشده اونو داره. سرزمینی به وسعت  یه فنجون اسپرسو سینگل تلخی که دبل نمیشه. شکلات تلخی که اونو میبره به اون تلخی هایی که با آب میخوره و میشینه و با همون رادیو جیبیش که تداخل میکنه با موسیقی لایت کافه. بجا آهنگ اخبار گوش میکنه و میگه حتما بعد اخبار گلهای رنگارنگ داره. و گاهی هم آهنگی که بازم حالشو جا نمیاره. میگه قراره پسرش که یه روزی همینجا بوده هنوز منقرض نشده براش یه ضبط صوت بفرسته با کلی آهنگ گلچین. اما هنوز نفرستاده پست هم میدونه که باید هر روز بهش بگه که هنوز خبری نیست. و اون بیاد این سمتو نگاه کنه اون سمتو بعد باز بیاد تو کافه گوشه دنجی خلوت کنه و روبرو رو نگاه کنه.میگه آخرین بار همینجا سوار ماشین شد بابای همون خانمی که قراره اونو بیاره یک دست تکان دادن گریه همون گریه حالا چینو چروک هایی که دارن همون اشکارو بالا و پایین گاهی با کمی صبر و یه دستمال کافی منو پاک کردن اشکو. عشقی تلخ از فنجون یک قهوه که خیلی وقته خالی هستو میخوره اما دیگه لباشو بهم جمعع نمیکنه شکلاتو میخوره. ولی بازم میگه که من میدونم بر میگرده. شاید یادش بیاد یه روز شایدم نه که حتما یجای داستان لنگ میزنه. اون یادش رفته. بگه که دیگه اون ماشین قرار نیست از این خیابون رد بشه. اگرم بشه. نسلی هست که یا منقرض شده یا خیلی خوب مونده تداوم بخشیده به حالا همون کسی که باید بیاد. اما کدوم خیابون کدوم میدان. حالا اون مونده و این میدونی که براش حکم میدان جنگه. تانک هایی که کم کم دارن جاشونو به رهگذرهایی میدن که دور تا دور میدان حلقه میبندن خیلی با هم فاصله دارن هر کدوم یه نوعی یکی بساطی از لبو باقالی. یکی چایی یکی هم درگیر یکی که بیادو بهش بگه امروز هوا صافه یا بارونیه. اونم حتما بگه پروازو بخاطر بسپار. یکی هم قراره از کار برگرده و با خطی ها بره به همون کوچه هایی که میبرن و خیابون هایی که دور تر از اینجاین. خونه هایی پر از داستان های مختلف. اما داستان اصلی دیگه خسته شده پاشده و فنجونو تحویل داده و قراره بره تو یکی از همین خونه ها. و چراغایی که خاموش میشن و تاریکی کافه.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

اسفندماه سال 1397

(از اینجا که من میبینم)

بنام خداوند بخشنده ومهربان

(از اینجا که من میبینم)

دور میدانی که تمام بلوار رو پیش روم میزاشت ایستاده بودم، انگاری که سالها بود که گم شده بودم.

حرفها رو میشنیدم و صدای بوق های ممتد تاکسی ای که داشت با بوق مسافر رو قبل از اینکه بخواد مسیرش رو بفهمه سوار میکرد.همه ی اتفاقات ساده پیرامونم داشت خیلی عادی اتفاق می افتاد.ولی حضور خودم رو اونجا احساس نمیکردم،آدمها از کنارم میگذشتند،گاهی آرام و گاهی کمی تند و خیلی تندتر همه در پی هم میرفتن.چراغ زرد ، چشمک زدن چراغ راهنما و اتومبیل سفید رنگ پارک کرده در کنار توقف ممنوع.پسری تخمه هایش را از جیب شلوار پارچه ای مشکی اش در می آورد،بعضی موقعا دانه دانه میشکند و بعضی وقتا مشتی تخمه را میجود و دوچرخه ای که لاستیکش متوقف شده در رکاب نیمه بالا و پائین پسری که دلش کمی آرامش میخواهد با نگاه هایش و تخمه خوردنش معلوم میشود که از خانه اشان در همان اطراف و کوچه ها بزور خودش را رسانده به سر چهارراه تا کمی تفریح کند.سفری که برای او بسیار جذاب است، نگاه هایی که با کنجکاوی تمام مغازه ها را میپاید جگرفروشی و سوزاندن چند دانه تکه ریز شده چربی و بلند شدن بوی آن.و مغازه قهوه خانه کوچکی با چراغ قدیمی  لاستیکی که دور خورده ومهتابی شده برای دادن نور و ظرف های تخم مرغ و املت و چای.اتومبیل توقف کرده در مقابل تابلوی پارک ممنوع ،به شکل بسیار ساده ای جریمه شد و راننده ای مدام سرش را در جوی آب میبرد و بالا میاورد سرش را با دیدن پلیس و برگ جریمه یدفه حالش خوب شد و با سرعت هر چه تمامتر با دویدن از روی مانع های چیده شده در پیاده رو خودش را به خط جریمه رساند و برگه ای را برای برنده شدنش در این مسابقه دریافت کرد و اشک شوق از برنده شدنش ،انگار که دلش میخواست همانجا به ایستد و چند دقیقه به حالت رقص برگه را به همه نشان بدهد که دیگر بالا و پایین کنار جوی آب نشیند و بیاورد هیچی را بالا و فکرش که قرار بوده مسموم شود را فراموش کند.بعد از فاصله گرفتن مطمئن از پلیس از کنار پسرک رد میشود و چند انتقاد سیاسی اجتماعی را به حالت بسیار مودبانه و گفتمانی با پسرک رد و بدل میکند، آنقدر که لپ های پسرک سرخ میشود و قرمز از این فعل و انفعال مجانی و اینکه دیگر لازم نیست با تمام قوا پا بزند و نرسیده به بن بست دو دسته ترمز کند تا استرس سرعت ،حال تمام شهربازی های نرفته اش را به او بدهد.و اتومبیلی که دیگر کنار تابلوی توقف ممنوع نیست.پسرک با دوچرخه اش کم کم آرام آرام نیم پا نیم پا خودش را به در قهوه خانه میرساند و مستقیم زل میزند به چشم مردی که دارد یک ظرف نیمرو را با چای میخورد آنقدر خیره میشود که مرد کله اش را به سمت دیگری میچرخاند. نا امید از مرد نیمرو خور به سمت جوانی نگاهش را میبرد که دارد یه ظرف املت ربی را با واژه ی املت با گوجه بدون گوجه میزند پشت سر هم لقمه بر اندام 40 کیلویی اش و نگاهی که اصلا از ظرف برداشته نمیشود تا به پسر بیفتد و ته ظرفی که دارد کنده میشود از اسکی نان در تمام شدن ها انگار پسر لاغر اندام علاقه شدیدی به رقص نان و باله در ته ظرف دارد.

پسرک دوچرخه بدست پس از نا امید شدن از تک تک مشتری ها و فن نگاه فیتیله پیچ کن لقمه ای و حتی ظرفی دست در جیبش میکند و یدفه بیرون میکشد دویست تومانی مچاله شده اش را آنقدر که هیچکس نگاهش نمیکند.ولی در برابر خودش این کارش مثل در آوردن اسلحه برای دوئل میماند،دوئلی سخت در برابر منویی که با پول او رقابت میکند.

آرام آرام به سمت کافه چی  حرکت میکند آرمشی قبل از طوفان نگاه های کافه چی،پیرمرد کافه چی تند تند چای میریزد و تخم مرغ میشکند و نیمرو میکند،یه ظرف کوچک رب و یه قندان اختصاصی نیمه پر و دسته های اسکناس هزار تومانی در جیب پیراهنش دسته هایی که همشان در هم پیچیده با کشی به حالت جمع در آمده اند برای تفریق آخر شب.پسر  آرام آرام دویست تومانی را به پیرمرد نشان میدهد و پیرمرد که کم کم متوجه حضور پسر میشود و پول او و گرفتن پول و دادن یه آدامس از روی میز قدیمی اش پسرک فقط نگاه میکند.نگاهی به ظرف های نیمرو و املت و دیزی هایی که دارند برای نهار ظهر مشتری ها آماده میشوند و چند جعبه دوغ آبعلی شیشه ای که در حال چیدن توسط شاگرد مغازه به بهترین شکل ممکن چیدمان در حال انجام شدن است.

وقتی دقیق میشوم دیگر خبری از پسرک نیست و دوچرخه ای که انگار آب شده است در کوچه پس کوچه های پنهان از دید من.کمی راه میروم و دیدم را به آن سمت چهارراه میدهم سمت های مختلف اصلی ها و فرعی ها چهارراه و اتومبیل ها، کوچه های پنهان و آشکار تا نصفه.

پیرمردی با یه کیف و کلی پوشه در دست دارد به داخل کتابفروشی گوشه میدان اول خیابان روبروی آبمیوه فروشی میشود و زنی که از دیدن کتابهای پشت ویترین سیر نشده داخل مغازه میشود داخل همان خیابان دعوایی سر پارک کردن خودرو به راه افتاده است.لگد های پشت سرهم به سپر پراید و چند مشت از طرف صاحب خودروی مقابل یعنی سمند برای جبران خسارت های احتمالی و هجوم کسبه برای دیدن دعوا و شاگردانی که مجبور به ایستادن و دیدن از راه دور میشوند بعضی ها جدا میکنند و بعضی ها نگاه میکنند و بعضی ها تحلیل میکنند مسائل اجتماعی و توقف و پارک کردن را، و پایان دعوا با حضور یه ریش سفید بدون کروکی و اورژانس و رفتن همان پیرمرد آهسته به گوشه ی دیوار.

می نشیند و جعبه ی قرصی را در میاورد و مدام دهنش و فک هایش را به هم میفشارد و یه لیوان آب که بچه ای آن را به او میدهد.با دیدن همان پسر بچه لبخندی ناخودآگاه بر لبم مینشیند انگار از کوچه پس کوچه ها دوباره در آمده و دوباره جلوی من ظاهر شده بود.پیرمرد لیوان آب را میگیرد و به پسر شکلاتی را میدهد.مشتری های دیزی که عمدتا از مغازه هایشان دل کنده اند به سمت قهوه خانه میروند.سرم گیج میرود آفتابی سوزان مستقیم به سرم نور افشانی میکند.

بدجور گرسنه شده ام پا میزنم تند و تند تر انگار سوار همان دوچرخه شده ام دست بر جیب میکنم و 2000تومانی را برای خرید ساندویچ کالباس به فر کار اغذیه فروشی گلها میدهم یه ساندویچ 2 نان کالباس با نوشابه ، فضای داخل مغازه حالم را بد میکند گرمایی همراه با باد پنکه ای که بیشتر گرم میکنه آدم را از بادش.

بیرون میزنم تا شاید پسر بچه را ببینم و نصف ساندویچ را به او بدهم.با دیدن او و آن صحنه حالم بد میشود و ساندویچ از دستم می افتد داخل جوی آب پسر بچه را اورژانس میبرد و دوچرخه ای که حسابی از هم پاشیده است.نزدیک میشوم دوچرخه درست در کنار خیابان روبروی قهوه خانه افتاده است.پیرمرد قهوه چی 200تومانی را به روی دوچرخه می اندازد که راننده ای میگوید به او که نندازد چون پسر بچه خوشبختانه زیاد کاریش نشده است.پیرمرد دست به آسمان میبرد و چند بار خدا رو شکر میکند و به سر کارش بر میگردد و چربی ها را داخل فریزر میکند و پشت میزش مینشیند.

من هم قدم هایم را تند و تندتر میکنم و به ساعت نگاهی میکنم ساعت پنج عصر است باید خودم را به قطار ساعت پنج و سی دقیقه برسانم و به شهرمان برگردم.

 

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

اردیبهشت ماه-1394