حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

تلخ و شیرین

بنام خداوند بخشنده و مهربان

((تلخ و شیرین))

وقتی شیرین و بعد از اون همه سال دیدم باورم نمی شد..خیلی تغییر کرده بود..زیر چشماش چین و چروک نقش بسته بود.
خیلی هم چاق شده بود مگه می شد فراموشش کنم ولی خب رسم روزگاره دیگه زدم به در بی خیالی و یا شایدم پر رویی..
رفتم جلو..سلام کردم بجا نیاورد آخه من خیلی تغییر کرده بودم.بالاخره منو بجا آورد خیلی با دسیپلین صحبت می کرد .
.دیگه اون شیرین شانزده ساله نبود که صحبتاش با کرکر خنده هاش یا گریه هاش همراه می شد.حالا خیلی رسمی و خشک
با من برخورد می کرد.باید حدس می زدم که با برخورد بدون روح اون روبرو می شم حالا یک زن سی ساله شده بود.
ازش سوال کردم که ازدواج کرده یا نه..گفت دوتا بچه هم داره ..رامین و مینا
اتفاقا بعد همین سوال اونم کنجکاو شد تا ببینه
وضعیت من در این مورد چجوریه ..وقتی فهمید هنوز مجردم هم جا خورد و هم خوشحال شد.علت شاد شدنشو نمی دونستم بفهمم.
ازش خواستم تا به یک کافی شاپ بریم..تو همون خیابون یک کافه بود رفتیم و زدیم به قلب گذشته ها..یعنی زمانی که با هم آشنا شدیم.
آخه اونا چند تا خونه بالاتر از ما می شستن.اتفاقی یک روز تو نانوایی با هم برخورد کردیم 
هنوز فحشی که به من داده بود رو یادش نرفته..
زل زده بود و ابروهاش و تو هم کرده بود ..یک دستشو به کمرش زده بود
و یک دستش هم نون هاش و بقل زده بود ..مردتیکه دست و پا چلفتی
احمق..بازم مثل همون روز زدیم زیر خنده ..آره همون روزم بعد از اینکه حسابی حالم رو گرفت خندش گرفت.
هیچوقت نمیتونه صد در صد جدی باشه
یعنی اگرم بخواد ادای آدمای جدی رو در بیاره بازم باید بخنده.اصلا یکجورایی از همین اخلاقش بود که خوشم اومد.
از آدمای صد در صد درگیر و سخت گیر الکی بدم میاد اون خودشه بدون هیچگونه اضافات و نقش بازی کردن صاف صاف.
سفارش دو تا قهوه دادم ..شیرین گفت من کاپوچینو می خورم.خندم گرفت ..ولی تو خودم خوردم و به دور ور نگاه انداختم ..
همیشه وقتی از چیزی خندم می گیره باید حواسم رو پرت کنم والا حتما طرف مقابلم میفهمه که به اون خندیدم.
دوباره برگشتیم به گذشته ها من از شیرین دوسال بزرگتر بودم تازه به سن قانونی رسیده بودم و تا می تونستم قانون شکنی می کردم
یک نوع لجبازی با اسم قانون داشتم اصلا بدم می اومد از هر چی پاسبون و آدم هایی که گیر سه پیچ بهم می دادند.
این لجبازی از زمانی شروع شد که 15سال داشتم و تازه به کفتر بازی رو آورده بودم و حسابی هم به کفترام خو گرفته بودم و خیلی 
دوسشون داشتم.همه دنیای من خلاصه شده بود تو همون ده تا دونه کفتر..ولی یکی از همسایه ها برای اینکه هیکل چاق و موهای هفت رنگش
رو نبینم ..که اونم زمانی دیدم که با دست هی بهم اشاره میکرد که از بالای پشت بام برم پایین.که یکوقت ماه شب چهارده روئت نشه
و همه یکوقتی نبینن که این ماه چرا اینجوری آفت زده.پاسبون خبر کرد و تمامشون رو بردن ازم تعهد کتبی گرفتن که دیگه کفتر بازی نکنم.
برخورد دوم ما توی کوچه ی اونا بود.از کنارش که رد شدم همینجوری که زیر چشمی منو نگاه میکرد بهش متلک پروندم.
اونم با حاضر جوابی جوابمو داد و چند تا بدترش رو به خودم گفت.یکجورایی کم آورده بودم در مقابل زبون همه فن حریف اون..
شیرین فنجون و نزدیک لبای قلوه ایش می کنه..رد رژلب مسیش روی لبه ی فنجون می مونه.یه نیم نگاهی به من می کنه.. خیره
بهش نگاه می کنم همچین که سرش رو می اندازه پایین و با ناخوناش بازی می کنه.انگاری مثل گذشته ها دیگه دوست نداره زیاد 
نگام کنه و مثل وقتایی که زل میزد به من و میگفت برام بخون دلتنگی کنه و منم براش بخونم .حالا دیگه مدام باید صدای زنگ گوشی 
خودش رو که مثل پارازیت رشته ی افکارمو بهم می ریزه رو با رد تماس طبیعی کنه.
دیگه لاک قرمز نمی زنه..عاشق رنگ قرمز بود.پولاش و که جمع می کرد می رفت و لاک می خرید.و با چه هیجانی همیشه میگفت
که رفته و چی خریده و از من نظرمو درباره ی رنگش می پرسید که خوشم میاد یا نه..که همیشه میگفتم آره قشنگه.
بابای شیرین راننده کامیون بود..همش تو جاده می رفت و می اومد.مادرش هم خانه داری می کرد.زن خیلی مهربون و نگرانی بود
البته علتش هم برادر شیرین بود که مدام دعوا میکرد و مادر بیچاره که در غیاب پدر باید جواب شاکی های اونو میداد و ازشون رضایت 
میگرفت.پدرش هم وقتی که می اومد یا بساط منقل و دودش برپا بود و یا عرق خوریش.یکجورایی تو خودش حال میکرد زیاد با کسی رفت
و آمد نداشت..یا تو جاده بود و همیشه هم که پیش خانوادش بود یا خمار بود و یا با مادر شیرین بحث میکردن و صداشون تا خونه ما میومد.
پدرش هر چی از دهنش در می اومد به زن بیچاره میگفت.برای همینم بعضی موقعا پشت سرش آب نمی ریخت.
هنوز داشت کاپوچینوش و می خورد که با سوال من به سرفه افتاد..ازش پرشیدم که شوهرش چه کاره ی..مکثی کرد و با کمی تعمق من من 
کنان گفت راننده کامیون..معلوم بود که داره دروغ میگه.اولین شغلی که به نظرش رسیده بود رو به من گفت.البته هنوز این خصلتش رو از دست
نداده که اگه تو دلش غم وغصه ای باشه باید حتما با گریه کردن همراهش کنه و خودش رو تخلیه روحی کنه..گفت شوهرش اعتیاد به مواد مخدر داره 
اونم شیشه و باز زد زیر گریه و با گوشه ی دستمال اشکای سیاه شده ای که انگار دنبال بهانه ای بودن تا سد رو بشکنن و مثل سیل سرازیر بشن رو 
پاک میکرد.از اینکه مدام به بهانه های مختلف اونو میزده و ازش میخواسته به خاطر اون لعنتی تن به خواسته های کثیف اون بده.
اینجاش یکجورایی من هم کنترل خودمو
از دست دادم و اشکامو غافلگیر کردم و زود پاکشون کردم ولی شیرین فهمید
و سرش رو دوباره پایین انداخت منم با خیال راحت
راهشون رو باز کردم و قطره قطره که میخواستن زیاد بشن با دستمال خشکشون میکردمو انگار نه انگار که منم دارم با اون میشکنم
و نگاه هایی که دیگه حوصله ای برای عاشقی نداشتن.و در غم فرو رفته و به زمین و فنجان دوخته شده بودند.
و اینکه بالاخره با هزار مصیبت و بدبختی تونسته با پول راضی کنه شوهرش رو که طلاقش بده البته با پول یک پسر مایه دار
که عاشقش شده بوده.و البته اینکه بعد از مدتی سوءاستفاده و قول دادن های الکی که برای ازدواج داده زیر همه چیز زده و شیرین و ول کرده.
همیشه روز آخری که بی خبر گذاشتن و رفتن از جلوی چشمام مثل یک کابوس رد میشه مثل یک فیلم کوتاه.به خاطر دعوای برادر شیرین و 
فرار کردن از دست شاکی ها و پدری که انگار نه انگار که خانواده ای داره مثل اینکه تو شهر دیگه یک زنی رو صیغه کرده بوده و بی خیال 
اینا شده بوده و گاهی که خیلی دلش میسوخته خرجی میفرستاده.
از کافی شاپ اومدیم بیرون ..شیرین روژش و در آورده و دوباره به لبهاش کشید ..
از من خداحافظی کردو کنار خیابون ایستاد.به اولین کوچه
که رسیدم به یاد گذشته ها از پشت دیوار نگاش کردم.چند ماشین جلوش توقف کردن
بالاخره سوار یک 206شد.راننده دور زد من همچنان
شاهد دور شدن ماشینی بودم که شیرین و از من دور می کرد دور دور برای همیشه.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

دوفنجان قهوه ی سرد

دوفنجان قهوه ی سرد

 

یک میز کوچیک با یک شیشه گرد و عکسی از قهوه..دوتا شمع سفید که آب شدنشون باعث شده دوتا تپه ی سفید کنار شمع خودنمایی بکنه همش بخاطر اینه که من با یک دوست قدیمی بشینمو صحبت بکنم.سالهاست ندیدمش یعنی حدود ده و دوازده سال پیش تو فصل زمستون با هم خداحافظی کردیم اون قرار شد بره پیش پدر و مادرش اونور و من هم قرار شد براش نامه بنویسم.ولی راستیتش تو همه ی این سالها سه تا نامه براش نوشتم اونم یاد آوری خاطرات بود.خیلی وقته دلم می خواد بشینم با یک نفر صحبت کنم.ساعت 30/5 دقیقه وقت قرارمونه الان ساعت 30/6دقیقه است دیگه دارم میرم هر چی موبایل خاموش تو این نیم ساعت تحویل من داده رو قراره بهش بگم تا یکمی خجالت اونو بکشه اینورتر.همینطور که به طرف در اصلی میرم یکدفه احساس میکنم که خب درسته تو این ده سال سه بار نامه براش نوشتم اما بجاش هفت مرتبه بهش تلفن زدم البته به غیر از این هفت تا یا کمتر دفعه بقولی..همینو که میگم دلم آروم میگیره همینجوری الکی.....یکی گوشمو قلقلک میده برمی گردم خودشه عجب جوون مونده ناقلا بجایی که موهاش بریزه دوبرابرم شده فکر کنم شامپو خارجی میزنه یا با موز ویتامینه میکنه که اینقدر درختای سرش برگ دادن.میگم سلام...میگه هل لو.میگم چرا حالا هل لو .میگه پس چی بگم الو.مثل همیشه چند تا شوخی بی مزه با هم میکنیم که حال هر دوتامون بهم بخوره مثل قدیما...یا تا اینکه بفهمیم چقدر خنک هستیم و دیگه اصلا کولر گازی برای چی تو این هوای به ظاهر گرم ولی در کافه سرد.میشینیم سر میز شماره ی 10 از هفت تا میز..نمی دونم شاید صاحب کافه یا بقولی کافی من اینجا خواسته تست هوش بزاره تا ببینه کی میاد و اینقدر الافه که بشینه به جای اینکه با تست خودش وراجی کنه و از اینکه امروز چقدر هوا گرمه و تو چقدر خوشکل شدی امشب حرف بزنه..بشینه و میزای به ظاهر تمیز اینجارو بشمره و از آخر این شمارش بفهمه که این میزا ده تا هستن یا هفت تا پس حتما یک جای کار ایراد داره یا بر عکس اینجا اونجایی نیست که همه فکر میکنن.یکجور خاصی شماره گذاری شده که کسی نفهمه اون یکی میز شمارش چنده تا اینکه همه سرشون به کار خودشون باشه و کسی فضولی نکنه تا ببینه اون آقا کافی من داره چی به خورد شون میده و قراره چقد تیغ بزنه اونم نه تیغ خارجی بلکه تیز تیز اونم بدون اعتراض و از سر کلاس تو کلاس و ضایع نشدن با لپ های  قرمز شده بگه هزار تومن هم مال شما برای سرویس خوبتون و بای بای.اونم بگه وای وای چجوری گوششو یا گوشتشو بریدم و باز بگه آخ انگشتم برید و از این جور حرفا دیگه.الانم نشستم زل زدم مثل این صحنه های رمانتیک به دوستم و اونم دستش تو دماغ عمل کرده ی خوش فرمشه و داریم همدیگرو یکم یکم کم کم نگاه میکنیم  ببینیم آیا من زودتر میگم تو چقدر ماه موندی یا اون میگه تو چقدر ماه موندی البته ماه که نه ولی فکر کنم لامپ کم مصرف بگم بهتره چون سعی کردم از همه چیز کم مصرف کنم تا زیاد پیر نشم و اونم از همه چیز زیاد مصرف کرده که یکوقت نگن یارو رفت خارج از رده خارج شد و پشت سرش بشینن و خدایی نکرده یکوقت حرفی نزنن یا بزنن.

هم میام حرف بزنم که اون سر صحبت رو باز میکنه..راستیتش میخواستم بهش بگم دلم برات تنگ شده دوستم..میخواستم ببینمت اما نتونستم بین ما یک کوه و یک دریا و یک پل فاصله افتاده میدونم برای همینم هست که برات اس ام اس می فرستم. که اون گفت راستی زن گرفتی .با گفتن همین حرفش برفهای کل کره زمین کلی ریزش کردن.گفتم زرنگ تو چی..گفت مثل اینکه تو ایران رسم شده که هر کی سوال کرد باید جوابشم خودش بگه.خیلی به نظرم این جمله ی کوتاهش فلسفی بود ولی در جواب این سفسطه ی به ظاهر نرم گفتم نه اگه منظورت زرنگیه که اصلا ولی در کل من زن نگرفتم یعنی اصلا زن کجا بود که من بگیرمش یا هر چی که همه میگن بقولی کی به ما زن میده منظورم بود.اونم گفت ولی من ده تا زن گرفتم و همشون خارجی هستن اونم اصل اصل.

گفتم ولی من کپی اصلشم گیرم نیومد.مثل اینکه دلش آروم شد و تا حدودی عقده ی کتک خوردناش تو بچگی رو از من اندازه ی یک قطره پس گرفت. گفت راستی اتومبیل شخصی تو چیه با همین حرفش بود که بازار بورس کلی بالا و پایین شد و به نظر حرف منطقی یا بی منطقی زد و من گفتم شخصی نیست عمومی اونم شلوغ فکر کنم منظورمو گرفت که گفت یعنی چی شلوغ مگه شریکی گرفتی که فهمیدم حسابی مخش شوخی نداره یا در کل تاب داره اونم خالی خالی.گفتم عشقی بابا اتوبوس منظورمه اونم خط شلوغ اونم ایستاده.که گفت ولی من دوتا دارم یعنی یک دونه بنز و یک دونه هم گفت که اسمش خیلی سخت یعنی یکجورایی قیمتشم سخته و در کل کار سختی بهش فکر کردن.در کل فکر کنم منو آورده اینجا تا حسابی خودشو بتکونه یا بترکونه و در کل گرد گیری سالها نبودنشو یکجا اونم روی من بدبخت پیاده کن ه.گفتم که حسابی بچه ی با جنبه ای بود و الانم حسابی بی جنبه شده فاصله ی طبقاتی اون رو خرده بورژوا کرده و منو کیسه بکس اونم حسابی تو خالی از پر و کاه و هر چی که تو اون پارچه ی برزنتی مانند پر میکنن.بعدشم مثل مسابقه ی بیست سوالی ازم پرسید بابات زنده است یا انا الله راجعون شده که گفتم گزینه ی 2 صحیح است و اونم بجای اینکه نمره بده و جایزه گفت خاک سرده که فکر کردم یک لحظه میگه خاک تو سرت که بازم خاک تو خاک اشتباه شد و اصل حرف اصیل بود و اصل اصل بود.گفتم نه اتفاقا جای ما خاکش گرمه و همچین میشینه که ریشتو میزنه و حسابی خلاصه گرم گرم.

همچین گرم گفتگو بودیم که یادمون رفت سفارش بدیم و من پیش دستی کردم و با دست مثل این پولدارا گارسون رو صدای صامت کردم.

یک تیکه چوب برامون آورد اولش فکر کردم حتما میخواد آثار هنری خودش رو نمایش بده که در کل بازم اشتباه کردم و قرار بر این شد که از داخل که نه ولی از اول اون چوب ما دوتا فنجان قهوه ی ترک و فرانسه سفارش بدیم.اینبار من پیش دستی کردم و گفتم راستی پدر و مادر تو زنده هستن که با گفتن این حرف من حسابی سر حال اومد و گفت آره بابا پدرم که زده تو کار انرژی درمانی  و مادرم هم زده تو کار یوگا البته کنار کار کارخانه و پرورش قارچ.سریع سر جمع کردم دیدم نه بابا حسابی ایده تو ایده شده و عجب مخی دارن اینا که چقدر به فکر یوگا و انرژی هستن و دمشون بی خطر..آفرین.صد آفرین و حتما یک هزار و سیصد تا آفرین.

گفت بالاخره من نفهمیدم تو آخه با این همه بدبختی که داری یعنی...و شروع کرد بدبختی هامو شمردن و گفت..زن که نداری..بچه هم که نداری..خونه هم که نداری..ماشین شخصی هم که نداری..و باز گفتم اگر میخوای تکمیلشون کنم بزار بقیشو خودم بگم گفتم درسته من یک آدم بدبخت هنرمند هستم که گفت مگه هنوز می نویسی که گفتم نوشتن فقط مسئله اینه که نتونستم کاری کنم که نوشته هایم بشن قوطی یا توی دو جلد حالا نه خیلی شیک و نه خیلی ساده یا بهتره بگم شدن تا حدودی شجره نامه ی من و تا حدودی هم رنجنامه هایم.بخند من بخند یا تو ببین مجانی من جون بکنم اجباری..شدن.راستی تو چکار کردی سوال بعدی من بود که گفت من همشون رو سر و سامون دادم و فرستادمشون خونه ی چاپ.که گفتم بابا تو دیگه کی هستی دست خودتو از پشت بستی.گفت حالا با این اوضاع وخیم روحی و جسمی و کلی عقب ماندگی بازم میگی این کشور رو دوست داری و این همه ازش دفاع میکنی.اینجا بود که گفتم بلند بلند تو ذهنم کجایی قیصر کجایی قیصر تا منفجرش کنم این رو آخه خیلی قضیه ناموسی شده بود.گفتم درسته که من هیچی ندارم و سالهاست به عشق همین مردم کار کردم اما یک وجب از کویرشو به همه دنیا نمیدم.که گفت این شعاره گفت تو که هیچی از این خاک رو که نتونستی خونه کنی واسه خودت تو که هنوز شخصی نداری و عمومی سوار میشی تو که زن نداری بچه نداری حقوق نداری کار از این خاک نصیب تو نشده بنزین نمیزنی ...پول رسیده از خاکتو باید بدی واسه ی استفاده نکردن هات نمیتونی وضع پزشکی جسمی و روحی اون دوندونای بیچارتو که اینجا بود که فهمیدم حسابی دندونای ما رو دید زده و آمارشون رو داره و بین حرفشم گفتم حتما میخوای بگی بیمه نداری یا هزاران زحمت میکشی و همه میگن یارو دیوونه هست یا هزاران کار مثبت میکنی و همه میگن این دیوونه هست گفتم نگاه کن من هیچی ندارم و اصلا مصیبت داره حال من و سینه زن میخواد حالا بگو تو که همه چی داری و فول فول هستی آیا مردم دوستت دارن یا نه گفت ای رفیق بیچاره من تو مردم رو نشناختی و گفت من با همین پول تونستم کاری کنم که بجای اینکه من به ایستم و اونا بگن من دیوونه هستم من بلایی به سرشون آوردم که همه ی اونا بهم میگن آفرین خدا پدرشو بیامرزه و هزار دعای خیر برام میکنن در حالی که من فیلم سرشون پیاده میکنم و هزار تا کار دیگه با همین پول میکنم چون مردم عقلشون تو چشمشونه دوست من. وقتی گفت چکارهایی کرده و با همین پول کثیف محبوبیت بدست آورده و جنایت کرده کلی تو فکر رفتم آخه جنایت فقط این نیست که تو آدم بکشی و بلکه بدتر از کشتن رو برام گفت.خواستم بگم خدایا شکرت که خجالت کشیدم از خودم بی پولی یا پولداری مسئله اینست.به فنجون های سرد شده و قهوه های ماسیده نگاه میکردم فکر کردم فال من مثل سراب و قصه های ناشنیده و فال اون همش پر شکر اما خاک اونم پر از خاک سرد و آدم هایی که چال شدن زیر اون همه شکر و خاک اونقدر به همین موضوع فکر کردم که دیدم شاید حالا ما نه این دنیا رو داشتیم و نه اون دنیا رو ولی حداقل به این نتیجه رسیدیم که دنیا دست کی هست و کی چکار کرده و کی چکار نکرده مثل همین قهوه های سرد که هیچی نه از گرمی اون فهمیدیم و نه از سردیش و ظرفشویی و چاه که قهوه ها رو میخوره حتی سرد سرد.

..داستان کوتاه-دو فنجان قهوه ی سرد....نویسنده-حسام الدین شفیعیان

تیرماه سال 1390

((آسمان گاهی صاف..گاهی ابری))

کنار کاشی های مات و سیاه نشسته و با نوک انگشتانش با رنگ سیاه و آبی مات..
توده های ابر و آسمان کدری را نقش میدهد و کف دستش را رنگین کمانی میکند.
گفتم که زیاد نمیتونیم نگهش داریم برامون دردسر میشه.
چاره ای نداریم باید هر جور شده تا فردا صبر کنیم.
چند دانه چوب کبریت سوخته را از زمین بر میدارد..یکی را نصفه میکند و آن یکی را
که سر سوخته اش به حالت عصا در آمده را سالم نگه میدارد

 

 و یکی را کوچک ..کوچکتر میکند.
میگم اگه قبول نکردنش باید چه کار کنیم..ها مجید باید چه خاکی تو سر مون بریزیم.
نگران نباش مجبورن مگه دست خودشونه که قبول نکنن.
بچه چیزی خورده حسابی حواست بهش باشه.
آره بابا همین یک ساعت پیش براش کالباس بردم گشنش بشه همشو میخوره.
چوب کبریت ها را به آرامی تکان میدهد..و کنار سوراخی کوچک گوشه ی اتاق میبردو
روی زمین دستش را ضربدری میکند و مدام از کنار هم عبورشان میدهد.
مورچه های ریز و بالدار یکی یکی از آن روزنه خارج میشوند و از روی پایش عبور میکنند..
چوب کبریت ریز را از کنار آن روزنه ی کوچک داخل میکند و بیرون میکشد و دو چوب
کبریت دیگر را کنار آن قرار میدهد

 

 و آرام آرام آن سه دانه ریز..متوسط..بزرگ..را حرکت میدهد.
به گوشه ای میبردشان و از روزنامه ی نصف شده ی

 

 رنگ رو رفته ی گوشه ی اتاق تکه ای میکند
و کوچک و کوچکتر میکند و روی چوب کبریت ها قرارشان میدهد.
برو یه سر به بچه بزن ببین داره چکار میکنه.
توهم یک زنگ بزن دوباره باهاشون صحبت کن.
نزدیک اتاق میشود..در را باز میکند.نگاهش به کالباس های تغییر رنگ داده که می افتد
ابروهایش را در هم میکند.
خاله چرا نخوردی کالباساتو ضعیف میشی ها بخور آفرین ..
اصلا برات تخم مرغ درست میکنم دوست داری.
سرش را به سمت سقف بالا میکند و باز خیره میشود به زن که مدام حرف میزند.
در اتاق را می بندد.
نمیخوره مجید هیچی نمیخوره عجب بچه ی عجیبی اینجوریش رو ندیده بودم.
پس تو اینجا چه غلطی میکنی
من به تو پول نمیدم که بگی نمی خوره برو هر جور شده یه چیزی بهش بده
بخوره باید بچه سر حال باشه میفهمی.
چند تکه کوچک از کالباس میکند و روی تکه کاغذ قرار میدهد و چوب ها را کنارشان.
و تکه ها را روی چوبها میگذارد و بر میدارد
که با باز شدن در همه را به زیر تخت میکند و یه گوشه
آرام میگیرد.بیا دختر ناز و قشنگ برات ببین چی آوردم تن ماهی خوشمزه.
با کم محلی دختر بزور لقمه میگیردو دهنش میکند

 

 صدای گریه اش مرد را به اتاق میکشاند.
چکار میکنی احمق خفش کردی ببینم بچه رو تا فردا...
چی میخوری عمو برات برم بگیرم.
بازم جوابی نمیدهد و سرش را پایین می اندازد.
مرد تلفن را بر میدارد و شماره می گیردئ و مشغول صحبت کردن میشود.
مدام گوشی را دست به دست میکند و با قلمش شماره و آدرس یادداشت میکند.
زهره...زهره کجایی..کدوم گوری هستی چرا جواب نمیدی.
قهر کردی بابا من فشار عصبی رومه بخدا منظوری ندارم ببخشید که باهات
تند صحبت میکنم.
زن سرش را بالا میکند و به چشم های مرد زل میزند.
خب حالا چکار کردی باهاشون صحبت کردی.
آره قراره بفرستیمش سوئد پیش رضا و نرگس.
بهتر از اونا رو سراغ نداشتی آخه این بچه چه گناهی کرده که باید بره زیر
دست اون نرگس.
باز فضولی کردی آخه به تو و من چه مربوطه ما واسطه هستیم فقط همین نه بیشتر.
برو بچه رو آماده کن باید بریم ..یک سه و چهار ساعتی باید یکسره رانندگی کنم.
بچه را از جایش بلند میکند و کیف کوچکی

 

 را به همراه یک ساک نصفه و نیمه از لباس برمیدارد..در متحرک 
پارکینگ کوچک به بالا میرود.
از اون عقب آبمیوه و کیک رو بده بچه بخوره.
خب خاله جون حالا اینارو بخور تا قوی بشی.
به آرامی میخورد و سرش را پایین می اندازد ..به سرفه می افتد و دوباره میخورد.
شب فرا رسیده است..اتومبیل را کنار جاده پارک میکند.

 

اتومبیل دیگری با چراغ دادن به آنها و جواب 
گرفتن با همان رمز نزدیکشان میشود بعد از کلی صحبت

 

 بسته های اسکناس را تحویل میگیردو بچه را سوار میکند.
دخترک با دیدن جعبه پیتزا لبخند میزند و اتومبیلی که در پیچ و خم جاده ناپیدا میشود.

 


داستان کوتاه-((آسمان گاهی صاف..گاهی ابری))-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

بهشت گمشده

بنام خداوند بخشنده و مهربان

نزدیکای اذان صبح بود که خارج شدم.اولش خیلی سخت بود مثل کنده شدن ریشه و در اومدن اصل درخت یعنی تجربه ی من اینجوری بود آخرش مثل این بود که دارن کف پامو با یک وسیله ی نک تیز قلقلک میدن به نک انگشتای پام که رسید یکهو احساس کردم که دیگه هیچی نمی فهمم ولی تا به حال اینجور درد رو تجربه نکرده بودم تا اومدم ببینم چی به چی کی به کی که خودمو یکجای خیلی سبزو سرخ و نارنجی دیدم یک نوع درهم آمیختگی ملایم و تند چون بعضی موقعا آرامش میداد و بعضی وقتا چشم دزدی میکرد و مدام پلک میزدم یک نوع بهم ریختگی اونم از نوع باور کردن این چیزهایی که تا به حال یکجور دیگه بودن..نمی دونم چرا ..سیر بودم یعنی یکجوری من که این همه شکمو بودم انگار که اصلا دیگه نبود همون دل پیچا پرخوری و کم خوری من بودمو چند تا درخت که دالان باریکی با نور قرمز رنگی اونو پوشانده بود.هر چی جلوتر میرفتم درختای اونجا کوتاهتر میشد اونقد رفتم که دیگه درختا شده بودن قد یک چوب کبریت با خودم تصور میکردم اینجا آخر دنیاست چون همه چیز تموم شده بود حتی جاده حتی جایی که آدم پاشو بزاره و بتونه راه رو ادامه بده.باید برمیگشتم چاره ای نداشتم رومو که برگردوندم دیدم دیگه اونورم از جاده و درخت و اون باریکی راه خبری نیست..بین هیچ و پوچ یا بین نیستی گیر کرده بودم.سرمو بالا گرفتم تا بتونم از خدا کمک بخوام که دیدم خبری از آسمون هم نیست چاره ای نداشتم باید از درون با خدای خودم صحبت میکردم نمی دونم چقد گذشت ولی انگار خیلی طولانی بود اینو از دوباره در اومدن درختای اونجا و قد کشیدنشون فهمیدم انگار سالها بین رفتن و نرفتن گیر افتاده بودم یعنی نه میتونستم راه برم و نه میتونستم برگردم همه ی پل های عبور در برابرم نا پیدا شده بودن ولی حالا دوباره میتونستم به راه خودم ادامه بدم اینقدرراهی که باز شده بود در برابرم برام شیرین بود که درد فکر نرفتنم و قادر به انجام کاری ندادنم رو از بین برده بود همون نور قرمز رو که ادامه بود رو گرفتمو به سیاهی تموم کردم همون جاده باریک تبدیل شده بود به کوچه ای پهن و نور آشنا که از تیر چراغ برق می تابید و نور دیگری که همان نور ماه بود حالا همه چیز برام آشنا بود .خیابان و درب سفید منزلمان قدم هایم را آهسته کردمو پاورچین پاورچین به در نزدیک شدم به اندازه ی یک روزنه ی باریک..حیاط به شکل یک کتاب ده صفحه ای خودنمایی میکرد نصفه و نیمه همه جارو دید زدم .بین در نه اینور بودم و نه اونور ولی هر جوری بود رد شدم به درخت گوشه ی باغچه نگاه می کردم  اونقدر بهش نزدیک شدم که کرم روی سیب رو به راحتی قلقلک میدادم من بهش نگاه میکردم اونم نمی دونم چی رو نگاه میکرد چون چیزی معلوم نبود دلم میخواست با اون به داخل سیب برم و باهاش دور بزنم ببینم حالا حرفی برای گفتن داره چون قبلا که اصلا انگار مارو نمی دید یکجورایی سرش به کار کرم زدنش بود مدام میگفتم بگو چرا سیب های به این تپلی رو گند میزنی بگو مگه کخ داری از دست تو یکبار یک سیب درست و حسابی نخوردم ولی انگار با این بی جوابی هاش یکجوری میخواست بهم بفهمونه که برو بابا دنبال کارو زندگیت مثل اینکه فهمیده بود که من دیگه باهاش کاری ندارم چون هر چی خواستم گازش بگیرم اون گازشو میگرفت.رد شدم اونقدر که از باغچه و در و اتاق خودم تا آشپزخونه که اونجا ایستادم درو باز کردم بوی خاصی نمیداد ولی از روی شکل و قیافه ی محتویاتش میشد فهمید که کپک ها تار عنکبوت زده بودن و همه چیزو رنگی کرده بودن.نور اموات خانه ی غذا های پسمانده هم بازی میکردو مدام چراغ راهنما میزد اونم زرد مه گرفته.پاک اشتهامو کور کرد باید میرفتم دنبال خودم باید خودمو  تو اون خونه پیدا میکردم یکجورایی گم شده بودم.هر چی گشتم خودمو پیدا نکردم زیر زمین  رو حسابی وارسی کردم چند ظرف در بسته پلاستیکی همون ترشی سیرای مخصوص که رنگشون حتی از پلاستیک رنگی هم خودنمایی میکرد.باید حالا من سر میزاشتم و تا ده میشمردم یکی دنبال من بود یکی میخواست بفهمه من کجا هستم نمی شد هر چی تلاش کردم فایده ای نداشت گم شده بود لابه لای اون همه ترشی و کرم و کپک و تخت چوبی شکسته ی اتاقم که شبها تا صبح مثل نت های سرگردان پشت سرهم میزدن تو سرمو بیدارم میکردن و رادیو و راه شب جمعه و لالا لالایی و گنجشک لالا و صدای مخملی مجری که قربون صدقه ی گوشهای ماهیتابه ای من میرفت من هم کوک میشدم و باهاش همراه تا سپیده تا خواب تا لالا لا لا یی تا کور بشود هر آنکس که نتوان دید..منو رادیو منو مجری ..خوابو بیداری..و حالا و خودم که نیستم اونجا روی تخت زوار در رفته ی آروم بدون صدا بدون پتو بدون آدم بدون بدبختی.همینجوری که الاف بودمو  خودمو تو خونه دنبال  هیچ و پوچ تار عنکبوت زده میگشتم چشمم خورد به یک بدبخت دیگه که اومده بود اینجا تار بزنه بهش گفتم کی هستی فهمیدم یکی از همسایه هاست که تازه نک پاش قلقلک شده و بیچاره بجای اینکه کولر و سر و سامون بده و هوارو خنک کنه در کل فیوز پرونده و برقش تا اینجا اونو کشونده خودشم گیج بود نمی دونست چرا تو این تاریکخانه ی روح نم زده اونم با یک گم شده داره گپ میزنه و فیس تو فیس حرکت گم شدنو پیدا نشدنشو  سوهان میزنه میخواد بره فکر کنم این بجای جاده تونل رو انتخاب کرده البته باید مثل من به ایسته تا زیر پاش که نه جلوی پاش قطار سبز بشه.این همه الافی مربوط میشه به بی حواسی و یکجورایی بی موقع قلقلک شدن.همش مال بی برنامگی زودتر از موئد رفتن و برگشت خوردن و حساب خالی که هیچوقت به فکر پر کردنش نبودم.مثل سگ گازگرفته یا مثل سگی که گاز اونو گرفته افتاده بودم  یادم می یاد قبل از دوره ی کپک زدن من با گاز نقشه کشیده بودم که یا اون منو بگیره یا من اونو به هر حال بدون هزینه ی اضافی اون منو گرفته بود.همیشه دلم میخواست یک روزی من گازو بگیرم ولی نشد که بشه دلم خنک بشه و حالشو بگیرم.مثل رو کم کنی غریق نجات و دریا یا برقو برقکار یا هر چی که بشه بهش گفت خداحافظ.فکر کنم حالا با این همه اوصاف اونورم باید برای گرفتن حوری برم تو نوبت وام آخه ته حسابم حسابی خالیه دریغ از یک برگ خزون زده اونم تو پاییز مثل برف زمستون حسابم نم زده بود.حالا از حوری گذشته تکلیفم با پیدا کردن خونه و زندگی و کار شده بود قوز بالا قوز تا اینکه فهمیدم با همت چند تا فرشته ی بیکار و خیر خواه خونه ی ما قبل از روشن شدن درجه ی آخر سوختن ته بهشت ما بین جهنم و ورودی نگهبانی اونجا تونستم یک جایی برای خودم دست و پا کنم یکجورایی منظره ی روبروش هم وقتی که پنجره رو باز میکنی خیلی زیباست همه افراد منتظر و الافو می بینی که بین  خوب و بد گیر افتادن و تکلیفشون مشخص نشده که کدوم وری هستن تا بیان برن بهشت که می بینن ظرفیت پر شده و تا بیان برن جهنم بهشون میگن نه شما اینقدم بد نبودید و کارهایی کردید که امیدی هست بهتون و باز الاف ول میگردن خوبیش اینه این وسط یکی نمیاد بهشون بگه خرتون چند تا لگد زده که اینجوری گیر افتادین.ولی به هر حال من که فهمیدم اینجا همونجاست یعنی بهشت گمشده سه راهی بهشت و جهنم ما بین شر و خیر آره اسم محله جدید ما هست بهشت گمشده و جالب اینکه هیچکس هم بهت نمیگه خوش اومدی.

داستان کوتاه-بهشت گمشده-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1390

سمفونی ن

دستانش را به چشمش می کشد و به تاریکی نور خورشید چشم می دوزد..


از داخل سبد حصیری تخم مرغ ها را برمی دارد..ماهیتابه را روی شعله های


برافروخته ی آتش قرار می دهد..لرزشی در دستانش ایجاد می شود..سکوت و


خاموشی همیشگی صدای جلیز جلیز روغن ..ترکشهایی را ایجاد می کند..زرده ..سفیده


پخش می شود و با هم آمیخته می شود..انفجار بمب ..رو به روی آینه می ایستد به صورتش دست می کشد


تمام خانواده اش کنار هم می ایستند زنش را می بیند..بچه هایش در حال بازی کردن هستند ..بوی سوختنی آتش شعله ور شده از ماهیتابه


..زنش حتی فرصت فریاد زدن را پیدا نمی کند.همگی خاکستر می شوند..فقط یک دکمه را فشار میدهد وتمام ..


تمام شهر تبدیل به خاکستر می شود ..خبری از بوی تعفن و جنازه نیست..همه آثار جنایت پاک می شود..حتی قطره ای خون به زمین نمی چکد..


بلند می شود به سمت کمدچوبی..کلید را در قفل می چرخاند اسلحه اش را بر می دارد و روی شقیقه اش قرار می دهد..


باز هم موفق به دیدن رنگ مورد علاقه اش نمی شود..چشمانش به کف ماهیتابه خیره می ماند..صندلی متحرک


چند بار تکان می خورد و برای همیشه توقف می کند.


 


سمفونیه.ن/


داستان کوتاه/


نویسنده-حسام الدین شفیعیان