حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

/مامانوئل/

/بنام خداوند بخشنده و مهربان/

/مامانوئل/

 

از پای دستگاه بلند میشود و دستی به چشمانش میکشد.و ساعت را نگاهی می اندازد.دستگاه ها را خاموش می کنند.

سرویس ها پشت سر هم کارگران را سوار میکنند تا نوبت به او میرسد،سوار ون سفید رنگی میشود.

کنار شیشه می نشیند.مسیر نسبتا طولانی را طی میکند و پیاده میشود.

جاده ای خاکی ،منتظر مینی بوس میشود زمان میگذرد تا بالاخره مینی بوس آبی رنگی توقف میکند و سوار میشود،جاده ای خاکی و میدانی کوچک مغازه های کنار هم.با روشنایی هایی از مهتابی که مثل کره زمین گرد است مثل لاستیک تو خالی.

بقالی و لبنیاتی و آرایشگاه مردانه ی کوچک.

پیاده میشود و مسیر سربالایی را که با شیبی عمیق است را طی میکند.خانه ای بادر آهنی آبی رنگ کلید می اندازد و وارد میشود.در را به آرامی باز میکند.ساعت را نگاهی می اندازد.ساعت/9/است.بچه ها خوابیده اند.

به داخل اتاق میرود و لباس هایش را که لک هایی از گوجه فرنگی هایی است که از روپوش سفید محل کارش رد کرده است.را عوض میکند،و لباس تمیز و اتو کشیده ای را بر تن میکند.آرام به داخل آشپزخانه میرود و غذاها را گرم میکند.و بسته پفکی را که خریده است را در سینی میریزد و نوشابه و چند لیوان.نگاهی به قاب  عکس میکند،مردی خیره به او در قاب آرام گرفته است.

چراغ ها را روشن میکند،بچه ها را میبیند که بیدارند و میخندند و بلند فریاد میزنند آخ جون مامانوئل اومد.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

بازگشته

اینجا کجاست دیگه؟

آهای شما 

بله شما

بفرمائید

میخواهم درشکه سوار شوم

چی حالت خوبه عمو

حالم خوبست دیروز طبیب دید مرا و برایم  نسخه پیچید

درشکه چیه

میخوای سوار مترو شی

متری کجاست

متری چیه قرصاتو با آب گلدون رفتی بالا!!!

مترو برو پایین سمت چپ

تاکسی دربست همینجا هست

در  را که زد

همون که بست

ای خائن تو از نیروهای قصر دشمنی

قصر دشمن چیه داداش

چرا توهم توطئه داری

حتما تو را آن شخص پیش کرده

چه شخصی

اینجا تاکسی عمومیه

ای خائن تو با عموم خائنین همدستی

نه من با هیچکی دشمن نیستم شما صبح پاشدی سرت به لوستر نخورده

لوستر چیست

چراغ

پس آن نیزه چیست همراهت

نیزه چیه پرگاره

پر کاه پس تو کشاورزی

نه من دانش آموزم

دانش مکتب خانه میروی

نه میرم کلاس هفتم

منم میروم به  نظمیه

نظمیه کجاست

پیش سرجوخه 

آهام میرید کلاس درس

نه میروم آنجا تا  از  دزد سر گردنه شکایت نمایم

گردنه کجاست

آخر همین خاکی سرگردنه هست

اینجا آسفالته

داس داری

نه من خودکار دارم

شمشیر چی

نه شمشیر دارم پلاستیکی خونمون

اگر راست میگویی چرا  جامه ات  اینگونه هست

بیجامه نیست شلوار فاستونی اصله

جامه من را ببین

جامه چیه

لباستون چرا مثل  روزی روزگاری هست

مگر روز روزگار چگونه هست

اتفاقن سریالش خیلی قشنگه بابامم دیده

قشون دشمن  را میبینی

قشون چیه

آنجا را نگاه کن دارن به سمت ما حمله میکنن

اونا دارن از خیابون رد میشن

توهم حمله داری

گفتم تو هم از نیروهای قصر دشمنی

قلعه من آنجاست نگاه کن بالاش  کلی سرباز هست

کجای دقیقان

آنجا دیگر

اونجا که  هایپره

به زبان عجیبی حرف میزنی

نه من زبونم  عجیب نیست زبان شما عجیبه

زبان من مگه چش هست

طبیب گفته مشکلی ندارم

طبیب !!!؟؟؟

آهام دکتر رفتید 

دکمه  تازه  نخ زدم محکم هست

دکمه نه دکتر

من میخواهم بروم به قلعه تا  برای نیروهایم دستور دهم آذوقه تهیه  کنند

در کیسنت سکه داری

پول ندارم

در کیسنت بادام داری

نه من تخمه دارم

پس تو چی داری

دفتر

کفتر؟

نه من کفترباز نیستم من تو خونه کفتر ندارم

مگه کفتر را باز کردی

نامه را پس تو خواندی خائن

کفتر رو که باز نمیکنن

انگار پای کفتر نامه ای بود چه کردی آن را

پای کفتر نامه نیست که پای کفتر که نامه نداره

راست بگو  کجا گذاشتی نامه را

راستی اینجا  کجاست

اینجا میدان شاد هست

من میخواهم بروم قلعه خودم

قلعه نداریم که 

قله هست اورست

رفتید اورست

اورست کجیه

کجیه چیه

یعنی کجه اورست

اورست کجیه

چه زبان قشنگی دارید

زبان من قشنگ نیست اصلان

زبان خودت را در آور

زبان من در نمیاد که

چون هوا آلوده هست زبانتون رو در نیارید

ممکنه گردو خاک بشینه مریض شید

من طبیب بودم گفت  باید  خارشتر بخوری

مگه شتر خار داره

شتر کجایه میخواهم سوار شوم

اینجا باغ وحش داره اسب داره

اسب را زین کن میخواهم بروم قصر دشمن را  بگیرم

دشمن کجیه بقول شما

دشمن همه جا هست مگر نمیبینی

دشمن فرضی منظورتونه

نترسید دشمن غلط کرده بخواد حمله کنه

کی خسته هست دشمن

پس  قشون دشمن خسته گشته و عقب نشینی کرده هست

نه کسی حمله نکرده راستی شما  بچه همین محله اید

قلعه من اینجا نمیباشد

پس کجا میباشد

آن سمت  خاکی 

اینجا خاکی نیست

چشمانت را باز کن 

اونجا هایپر مارکته

کنار اونم ایستگاهه

راستی تو چرا موهایت را شبیه  اسب کردی

مده مد الان مد اسبیه 

چرا با نخ آن را بستی

نخ چیه کش سره

البته مدرسه ما گفته بزن همشو تابستون تموم شده

رشدش خوبه

مگر پای موهایت کود میریزی

نه شامپو داروگر زرد قوطی میزنم

از اونا که ریوالدو هم میزنه

موهایت را با شمشیر میزنی

نه  میرم آرایشگاه میزنه برام

موهایت را با داس میزنی

یا نکند به موهایت پوست مار میزنی

نه من به موهام گفتم شامپو میزنم

سرتو با چی میشوری

با شامپو گلرنگ

من سرم را با آب گرم و خاک میشورم

خاک تو سرتون میزنید

نه خاک خاصی هست خاک با گل های  اطلسی

گاهی هم گل  با ماست میزنم

پس حرف راست میزنید

ماست رو که به سر نمیزنن

کاستو بگیر ماست بگیر

من کاسه ندارم

منم  میخواهم ماست  فروش شوم

و در دوره گردی ماست فروشم

ماست رو که از هایپر بخرید تاریخشو هم حتما نگاه کنید

ماست فقط ماست محسننننننننننننن

راستی کجیه اینجه

من رفتم سلام برسونید

به کی

به  نیروهای قلعه

کجی میری

اتوبوس اومد

بای بای

وای وای

بازگشت ما کجیه

اینجه کجیه

بازگشت ما بسوی خداست بای بای

خدا خوبه

بله من رفتم از کنار برید

چرا

خب از وسط خیابون برید بمن چه

بای بای

آهای سیاهی کیستی

چی داش با من بودی

چی گفتی 

بالا چشم من ابرویه گفتی

بالا چشمت  گردویه خب ابروست دیگر

نه باید بگی بالا چشمم هیچی جز چشم نیست

برو والا به سربازانم میگویم تو را بگیرن

گشت  

یا خدا

داش من اهل خلاف نیستم روزی ده مرتبه میرم از دم مسجد رد میشم

بالا چشمم گردویه خوبه

تو از نیروهای دشمنی

نه من خودیم  داش من خود خودیم

روزی هم  سی رکعت نماز میخونم

قول دادم به ننه نکشم خط منحنی رو صورت

تو صافکاری کار میکنم فک مک میزون میکنم

اگرم فکی بالا بره پایین میارم

شما هم فکتون بالاست ها

بیام میزونش کنم

بیام

بیا بجنگیم

منو میترسونی نفله

الان حالیت میکنم

آخ آخ دستم شکست ول کن

چی قدرتی داری

تو شرکت برقی

قدرت بدنیت رو 220 ولته

خطری هستی

نه تو مثل اینکه اهل دعوایی

آدم باید با مردم خوب تا کنه

همین کارا رو میکنید فرار مغزها میشه دیگه منم میخوام برم

کجا

خونه پسر شجاع 

میخندی

نه پس گریه کنم

کلاس اول بودم ردم کردن دیم بودم ولم کردن سیم دیگه گفتم نرم بیخیال کردم

راستی  داش من بدخواه مدخواه داشتی عکس بده فتوکپی تحویل بگیر

بد نباش تا قلعه ترا به گمارم به دربانی

دربون چیه داش  من  درو نمیرونم من فقط فک کار میکنم

بالاشهر میشینی

بالا شهریا محافظ خواستی هستم لگد بزنم مشت بزنم

مگر تو یابو هستی که لگد بپرانی

تو باید فنون نیزه و شمشیر آموزی

فنی کارم صورت فک گفتم چارستون میارم پایین

صافکاری تمیز بدون خط کلی جزئی

هایپر برو ماست بگیر

اوه چه با کلاس هایپر چیه بقالی منظورته

کنارش ایستگاهه

آهام الافی اتوبوس میگی

میدان شاد هستیم

دوری ماشین گردی بچرخو میگی

چه زبان عجیبی داری

چی زبون پدری اصیل

دکتر رفتی

منظورت تعمیرگاه میزون کننده بالانس بدنه

رفتم خرج بالا در آمد کوتاه نمیصرفه نمیشه داش

پرگار داری

نه تیزی دارم کارت میاد

شمشیر

نه قمه تیزی 

من دانش آموزم

منم پرفسورم تا کلاس دیم

عمو دانش آموز چیه تو پات لبه گوره

گورستان کجاست

قبر کنی

نه میخوام بروم به آنجا تا از قبر  روزی روزگاری دیدن نمایم

داداش گلم  روزگار جلوته

با کاکل  

بعدشم از قبر آنتوان  مانتوان

مانتو فروشی کار میکنی

ساسن گل میزامپلی

خودت را دست بینداز

 دست انداز که زندگیمونه خاکی هم تویی

آسفالت منظورته

آسفالت چیه جاده خاکی

فرعی میانبر

من رفتم اتوبوس آمد بای بای

بای بای چیه

این سوسول بازیا چیه

من رفتم  بازگشت همه بسوی خداست

چی میگی داش من بیا صافکاری داشتی در خدمتیم

بای بای

==

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

قصه مردی که هست اما نیست...

کنار پیاده رو می ایستد.

و همه رد میشوند.

میگن یه آقایی ایستاده بوده همینجا

کجا

هر روز

شناسنامه خالی-صفحات خالی

کجای زندگی خالی نیست

هر روز یکی رد میشود و مردی ایستاده و نگاه میکند.من میگم اینجا هیچکسی نیست نظرت چیه

چرا هست 

نه کو من که کسی رو نمیبینم

ته همین خیابون بن بست همینجا که میگن ایستاده بوده میخوره به کجا

به هیچ جا یه تراس 

نه اونجا کسی نمیشینه

کوچه بن بسته آخرش برگشت همین خط پیاده رویه

چرا کنار همین جا درست همینجا ایستاده

اصلان من این حرفو قبول ندارم.که میتونه کسی به ایسته رو خط پیاده رو.نه حالا  رو خط دقیقن

شما حساب کن اصلان پیاده رو نیست.

پس چی هست؟

عابر پیاده ان روی خط رو

کجای عابر پیاده نوشته برو

چرا دیگه صد متر برو عقب

خب حالا صد متر بیا جلو

نگاه کن چقدر افق فکرت فرق میکنه به پیاده رو

منکه افق ندیدم تو پیاده رو بره

اگه بخوای افقم رو خط بره باید پیاده بری تا برسی

به کجا

همینجا میرسی

اون پیرمرده رو میبینی

خب که چی

اون همونیه که همینجا وامیسته رو خط پیاده رو

دیدی اگه صد متر بری عقب بیای جلو میبینی!

افق ما همیشه همینجوریه باید نگاه کنی تا برسی

مگه پیرمرده کیه

میگن شبا میاد همینجا بعضی عصرها میره از خط عابر رد میشه باز بر میگرده

خب اینکه نکته قابل توجهی نداره

چرا دیگه

برو بشین کنارش حرف بزن

من رفتم یبار خب چی گفته

گفته برو حوصلتو ندارم

چیش پند آموز بوده

اینکه حوصله هیچکی رو نداره

پندش کجایه دقیقن

آهام دیگه پندش اینه که افق دید من و تو با اون فرق داره

اون حوصله هیچکی رو نداره ولی منو تو حوصله همه رو داریم

پس چرا داره با اون باقالی فروشه که رو برو دقیقن همونجایه حرف میزنه

چون باقالی فروشه که لبو هم میفروشه پسرشه

حوصله اون رو داره

چرا

چون اون باقالی دوست داره

پسرشم سرکه زیاد میزنه

تو از کجا میدونی

خب من تو خط بودم دیدم

خط کجا

استوا خب همینجا

سرکه زیاد میزنه براش برا همین حوصلشو داره

یعنی اگه سرکه نزنه حوصلشو نداره

نه من دیدم سرکه کم میزنه حرف نمیزنه

سرکه به حرف چه ربطی داره

سرکه گاهی به حرف زدن ربط داره بستگی داره افق دید اون آدمو بنگری

رو خط عابر پیاده همه رد میشن ولی هر کسی نمیتونه رد بشه و بره بشینه 

سرکه تو باقالی بزنه و بعد حرف بزنه اگه سرکشم کم بزنه حرف نزنه

چرا من اگه لبو بریزه برام حرف میزنم

منتها خب باید 5000 تومن هم  خرج کنی

مگه چه حرفی داره برا گفتن

بعد ممکنه راز پیرمرد رو بهت بگه

مگه پیرمرده راز داره

حتما داره

چه رازی

اینکه چرا رد میشه همش از همینجا

چرا از جای دیگه رد نمیشه

خب ممکنه خونش همینجا باشه یا گفتی پسرشه حتما میاد پسرشو ببینه

نه پسرش همیشه اینجا نیست

گاری  باقالی همیشه اینجا نیست

حالا چکار داری به  اینها ولش کن

نه دیگه باقالی توش رازی هست که توی زندگی اون پیرمرده جریان داره

چه رازی تو باقالی هست

اینکه باقالی های این مرده خیلی عجیبه وقتی میخوری دوباره هم میای میخوری

خب حتما خوشمزست

نه افتضاحه خامه بیشترش سرکشم مزه بیشتر آب میده نصفش قاطیه

خب پس چرا میان اینقدر میخورن

خب رازش همینه دیگه که چرا منم همش میام همینجا باقالی میخورم

خب شاید باقالیش رو  بعضی موقعا خوشمزه درست میکنه

نه چند دفعه خوردم افتضاح بوده

خب چرا نمیری جای دیگه باقالی بخوری

خب برو بخور بعد میفهمی

خیل خب میرم

سلام آقا

سلام بهبه چقدر شما خوش تیپی وقتی دیدمتون گفتم حتما گانگسترید

واقعن لباستون قشنگه مارکه

بله مارکه

سلام حاج آقا

حاج آقا باباته

چرا

من مکه نرفتم

مکه هم برم حاجی بهم بگن همینو میگم

چرا

چون حاجی شدن کار سختیه

چرا سخته

هنوز جوونی کلت بوی سبزی دلمه میده

قبلان قورمه میداد

اون قدیما بود الان دلمه ای مده

مگه شما هم رو خط مد هستید 

بله جورابم همش پاره هست

اون که مد نیست خانومتون بدید بدوزه میاد رو فرم

من خانم نداشتمو ندارم من آقام

مگه من گفتم خانم هستید

نه پسرجان من نگفتم که من خانم یا آقام چرا حرف میزاری تو دهن آم

خب شما آقا هستید دیگه یک آقای محترم

مگه آقا غیر محترمم داریم

بله همین دوستم یک آقایه غیر محترمه

چرا؟!

چون میگه اینجا باقالی هاش خامه

ای نامرد چرا میگی

من نگم خودش میفهمه باقالیاش خامه

کی گفته باقالی من خام پزه خیلی هم جاافتادست بخورید امتحان کنید بعد نظر بدید

یک ظرف بریز

میشه 5 تومن

در نمیرم

نه اول تصفیه بعد باقالی

خب 5 تومن بیا

چند لحظه واستا پر سرکه کم سرکه

پر سرکه

جوون سرکه دوست داری

بله

منم دوست دارم

مخصوصن بالزامیک

اه چه با کلاس ایتالیایی هستید

داغون هر کی بالزامیک بخوره میشه ایتالیایی

نه گفتم تو سن و سال شما بالزامیک فکر کردم میگید  سرکه مشت قربون

مشت بله قربون ولی مشت نه

آهام همون بالزامیک خوبه

فکر کردید خودتون موهاتون سیاهه فقط  یاد دارید

نه خب متدش یکمی دور از ذهن میومد

تو اصلان تا حالا غذای اصل خوردی

غذای اصل چیه دیگه

آهام دیگه نخوردی

اینایی که شما جوونا میخورید همش فست فوده

روغن بعدشم اصل نیست

کی گفته

چرا دیگه همبرگر اصل خوردی

بله

نه دیگه فکر میکنی خوردی

تا حالا فیلم دیدی

بله فیلم من قناری چرا نداری

برو بابا هیچکاک نگاه کن عمووووو

هیچکاک شنیدم فازتون بالاست ها

فاز تو پائینه خان دایی............

شما چند سالتونه

من آواز 15 سال دارم

آهام دیدم خیلی قشنگه

چی همون دیگه

تو تا حالا آواز اصیل گوش دادی

اصلان موسیقی چی گوش میدی

وقتی آسمون  رفتی چرا اینقده غم داشت

برو بتهوون موتسارت  برو هیچکاک فیلماشو نگاه کن برو  غذای اصل بخور

همین باقالی که الان داری میخوری غیر اصله

نه خیلی خوشمزست

مگه پسرتون نیست

خب باشه مگه من وزن میکنم ببینم پسرمه بهت بگم خوبه یا بد 

من وزنم رو کیفیت کارشه که میدونم افتضاحه

پدر جان اگه بده چرا میای پس پیش من میخوری

برا اینکه هر کی میاد بهش بگم چقدر افتضاحی

خب مشتری هامو میپرونی

من مشتریتو میپرونم بهتره تا فحش بخورم صبح تا شب

هی بگن دیگه میدونی

خب کار من اصلش سمبوسه بوده

خب پسرجان سمبوسه بپز بده دست مشتری

خب سمبوسه نمیصرفه دیگه بعدشم الان سرد شده باقالی طالبشن

خب سرد بشه مگه سمبوسه سرده

تازه سمبوسه هم اصل نیست سمبوسه نخوردید

ببخشید شما  میگید اصل اصل مارو مهمون کنید به یه اصل

بیا پسرجان این ساندویچ پنیره بخور نظرتو بگو تو پلاستیک تمیز

ممنونم پنیرم شد دعوت

بخور حالا

خیل خب اصرار میکنید چشم

وای چه طعمی داره چه سبزی خوش بو و معطریه

خب اصل چیه

همینه همین

خب من برا ساندویچ پنیر نگفتم برا این گفتم که بفهمی  اصل چیه

پنیر و سبزی خوردی تا حالا

زیاد اصلان این مزه ای نیست

شما از کجا پنیر سبزی خرید میکنید

از هیچ جا

خودم درست میکنم.خودمم میکارم برداشتم میکنم

یعنی همه چی رو میکارید

من اصل هر چی رو قبول دارم

من اگه  واستم باقالی درست کنم حوصله میکنم.نه زود بپزه که بدم دست مشتری

بعد بفهمه خام بوده اصلان زیر شعله زیاد

جا نیفتاده

سوپم با قلم بخور پسرجان

سوپ بدون قلم مثل آب حوض میمونه که بهش چیزی اضافه کنن

اما سوپ قلم نمیزاره زود پوکی استخوون بگیری

جا افتاد پسرجان

بله البته من سوپ خوردم سوپ قارچ

کجا

کافی شاپ چقدر از این ورا

برا همینم هست که درست اصلو نمیفهمی

خب من ذائقه ام اینجوریه اسنک دوست دام

اسنک.کالباس.سوسیس

اینا شد غذا

پس غذا چیه

غذا,,آبگوشت با  دمبله  قزک  نه زود زیر گاز روشن  جانیفتاده

دوستم میگفت شما حوصله هیچکی رو ندارید باهاش حرف بزنید

چرا حوصله دارم .میدونی حوصله حرف های الکی رو ندارم

حرف الکی چیه

حرفای بیخود

چه حرفایی

همین حرفایی که بعضن میزنن نمیدونم برند لباست چیه نمیدونم فلان

برند لباس که شما فازتون بالایه خوبه که

برند لباس من نیست نگرد برند مرند نداره  خیلی وقته میپوشم

چطوری نگهداشتید که نپوکیده

آهام نترکیده چون نترکوندمش  باهاش درست تا کردم

مگه شما همیشه رو خط عابر پیاده نیستید

کی گفته

خیلیا

من همیشه رو خط عابر پیاده نیستم

من همیشه رد میشم

خب چرا

چون دوست ندارم برم خیابون بالاتر

چرا

چون خط واسه من همین عابر پیاده هست

من با اون عابر پیاده ها کاری ندارم

چرا

چون عابر پیاده همیشه سوار میشه میره

اما اینجا عابراش  رو میشناسم

مگه همه آدما فقط از این جا میرنو میان خیلیاشون میرن سوار میشن نمیان

خب دیگه میگم نمیفهمی همینه

دست شما درد نکنه یعنی نفهمم

نه دیگه فرق موی سیاه و سفید همینه

وقتی 60 سال از این عابر رد بشی

خاکی باشه آسفالت باشه رد بشی

سیل باشه.طوفان باشه آروم باشه رد بشی

میفهمی چرا همش از اینجا رد بشی

تازه چهل سال دیگشم نگفتم 

پس تازه اول چهل چهلیتونه

بله گفتم دیگه من آواز 15 سال دارم

بقیشم حساب نکردم

شما زن ندارید بچه از کجا دارید

آهام فضولی دیگه

نه فضول نیستم

آخه مگه این پسرتون نیست شما که ازدواج نکردید پسر از کجا

از تو لپ لپ

وای چقدر شما بامزه اید

پسرجون هر پسری پسر خود آدم نمیشه مگر آدم بشه

چجوری

اینکه بفهمه باقالی خام دست مشتری نده

برا همینه که همه دوست ندارن من باشم کنار اون خطی که عابر میگن اصلان نیستم میگن هستمو

اینها

چرا

چون من میزنم تو برجکشون

رک میگم

آدما دوست دارن تعریف کنی بعضن ازشون 

خیلی بعضن

ولی من عیبشونو میگم تا درست بشن

مثلان بفهمن وقتی دهنشون پر هست حرف نزنن

یا سر جا زدن همو  نخورن

یا حق همو نخورن یا اگه این باقالی فروشی که ساکته گوش میکنه دوستت

بفهمن باقالی با تعریف 5 تومنو نخورن تا بره باقالیشو درست کنه

دوستت هی میاد ,,,,,بهش میگه خوش تیپ باز میاد منو میگن نیستم تو عابرا بعضی ها هم میگن هستم

ته همین کوچه بن بست اگه بری باز بر میگردی اما اگه بدونی بن بسته بری پشت سرت میان

بعدم بر میگردن اما اگه درست نگاه کنی بری از کوچه  روبرو دیگه به بن بست نمیخوری چون از اینجا که نگاه کنی بن بست نیست

ولی این بن بسته آدما میگن بریم تهش شاید باز باشه در حالی که میبینن تهش بن بسته

حالا پشت سرتو نگاه کن دوستت نیست

اون گاری رو هم نگاه کن داره میره فاصله بگیره از من

حالا تو چرا موندی

خب شما حرف درستو میگید من واسه همین موندم

تو هیچی نمیفهمی

برو آقا حوصله داری من رفتم

چی شد رفتی تو هم اگه داری میری گوش کن اونی که همه چی میفهمه فقط خداست ما هممون نیستم ولی اون بوده هست

نیستی ما همینه که فکر میکنیم هستیم همین برو بسلامت

===

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

شهریور 1399

مغز متفکر

صدای باز و بسته شدن در شاید یک روزی بالاخره اون پیداش بشه اون که من منتظرش هستم در تخیلاتم

به یاد صورتش می افتم چشمانش خیلی وحشت آور است.مخصوصا وقتی بهت زل می زنه..انگار که عدسی

و قرنیه چشمش داره از جا در می یاد دستاش هم خیلی زمخته از همه بدتر کله اش است مثل یک توپ بسکتبال

می مونه اون یک دختره نه اصلا یک پسره شاید هم یک قورباغه است ولی هر چی هست خوشکله اصلا مگه

یک قورباغه خوشکل شایدم اون یک پیوندی با طاووس داره که خوشکل شده..ولش..اصلا از عشقش می یام بیرون

می رم و پنجره رو باز می کنم امروز خیلی روز خوبیه واقعا مخم به کار افتاده حالا باید استفاده کنم باید تا جاداره

فکر کنم به به چه هوایی چه درختای زیبایی چه صدایی داره اون بلبله چقد جیک جیک می کنه اصلا حالم ازش بهم خورد..اون گنجشکه

از همه بهتر می خونه چه..چهچهی می زنه.نگاه کن اون درخت رو مثل درخت کریسمس می مونه بابانوئل رو نگاه چه لباس نارنجی

قشنگی پوشیده داره کنار درخت رو جارو می زنه حتما امسال هر کی کادو بخواد باید یک فصل با اون چوب کتک بخوره..

برم توحیاط یک چرخی بزنم چرا این درو بستن مامان..بابا بخدا نمی خوام برم که دختربازی دیگه از اون قرص ها هم نمی خورم

فقط می خوام برم کله اون بلبله و گنجشکه که اونقدر زیبا می خونند و بکنم می خوام جاسویچی درست کنم اگه باز نکنید به در و

دیوار می پرم ها بازکنیددیگه..من چقداحمقم این در که بازه من چقدر الکی داد می زنم ولش کن اصلا یک سی دی می زارم حالشو می برم

چرا دستگاه ضبط سرجاش نیست حتما کار این دختره عقده ایه حالا خوبه من فقط سرشو شکستم نگاه کن چی لج کرده هم در اتاقمو

بسته هم وسایلمو برداشته اینا خیلی آنتیکن اصلا آخر فسیلن یک تومن پول خورده بود اصلا مهم نیست بی خیالی طی می کنم باباجون

که بیاد می گم یکی بهترشو بخره یادش بخیر دوره دبیرستان چه صفایی داشت اون دوستم رضا واقعا که پسر گلی بود چقدر هی بیخ گوش من گفت

با منوچهر راه نرو چقد تو درسا کمکم می کرد با اون منوچهر هم که همیشه یا پی سیگار یا سی دی یا قرص بودم اصلا مهم نیست چون اگه الان

هردوتاشون اینجا بودند هر دوتاشونو تکه تکه می کردمو باهاش سالاد درست می کردمومی خوردم چی می شد سالاد بچه مثبت با بچه منفی

ویتامینش هم می شود O+وO-اون پسره رضا که فقط یاد داشت نصیحت کنه همش هم حرفای خوب می زد اونقدر از من درس سوال کرد

که من قاطی کردم باز دم منوچهر رو گرم یک پا انرژی مثبت بود پر از هیجان و نوآوری واقعا تو کارای خلاف دانشمندی بود هر روز

یک اختراع جدید می کرد مامان..بابا درو باز کنید داره ساعت یک می شه ها الان مدرسه ها تعطیل می شن می رندها..وای خدا ی من

نگاه کنچه اتومبیل قشنگی در خونه ما پارک کرد شبیه آمبولانسه اون دونفر که ازش پیاده شدن چقدر مثل فیلما می مونند

لباساشونو با هم ست کردن هر دوشون لباس یکدست آبی پوشیدند واستا براشون یک هدیه بفرستم آقا..آقا اینجارو نگاه کنید اینم آب دهن

من یادگاری برای شما..وای خدای من دارند در خونه ما رو می زنند الانه که بیاند حسابمو برسند بهتره از این بالا بپرم ارتفاعی نداره..

وای خدای من مثل اینکه من مردم نگاه کن چطوری سرم به کف آسفالت له شده کجا می برید منو بابا با هاتون شوخی کردم جنب ندارید مامان..بابا

کجایید که دارند پسرتون رو می برند.

 

داستان کوتاه-مغز متفکر-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1385

/زمانی برای مرگ اسبها/

کورمال کورمال در زیر باران وارد آسایشگاه شد.سرش را روی  پتوی چند تا کرده اش گذاشت

که ببری آن را اشغال کرده بود سقف را نگریست که هر لحظه به او نزدیکتر می شد.

از روی تخت با کف زمین آشنا شد که بدجور باعث سوزشو خراش برداشتنی جزئی بر روی

دستش شد.ببر..سنگینی سقف .. نعره ای که فلزهای به شکل در آمده و تو در تو را دریدو کف

زمین آرام گرفت.

مینیاتوری با گچ خشک شده و آسمان صاف  با ستاره هایی که دورو نزدیک می شوند.

و تابلویی از رقص اسبها .با صدای سوت سروان فرخی به خودم آمدم ..سقف سرجایش بود و

بال های پروانه ای شکلش مدام پی هم حرکت می کردند و گرمایی که با آن بالها قصد بهتر کردن

وضع را برایمان فراهم نمی کردند.چشم در چشم سروان دوخته بودم که درست مقابل اسبها با حرکات

دستش آنها را بالا و پایین می کرد آنقدر که دیگر نه تابلویی دیده شد و نه مربی ای و نه اسبی و آینه ی

شکسته ی میخ کرده به دیوار و خاموشی.

پوتین هایم در تاریکی همانند زرافه هایی در نظرم جلوه کرد که قصد فرار کردن داشتند چون اسبها رم

کرده بودند و از تاریکی ترسشان برداشته به سمت در هجوم می بردند و زرافه هایی که به اینور و آنور

می رفتند.ببر زیر و رو شد و با باز بسته شدن لبهایم که بالا و پایین مدام می رفتند آرام شدند و دیگه سرم

را تکان ندادم آنقدر که خوابم برد.

از خواب بیدار می شوم بویی مجبورم می کند که بیدار شوم .بینی ام درست به جوراب  سیاه و سفید شده ای

چسبیده که به سمت سفیدی و گاهی به سمت سیاهی تغییر وضع می دهد.از سمت زمین به سقف تغییر دید

می دهم با شنیدن صدای سوت ..زرافه ها را جفت می کنم و مثل اسب سرکشی خودم را به محوطه می رسانم.

سروان فرخی چشمانش را با دست نوازش می کند تا دیگر ریز نباشند ..لحظه ای از خود بی خود می شوم درختان

انگشت شمار محوطه انبوه می شوند و دوباره انگشت شمار صدو نود و نه منهای صد و نود را در ذهنم سریع حل

می کنم تا به واقعیت تبدیل نشوند و همان باقی مانده را انجام می دهم تا پاهایم روان بشود همیشه تنبیه داده شده را

سریعتر از دستور حل می کنم تا مجبور نباشم به اجبار تنبیه شوم.

دویست بار عباس بشین پاشو رفت چون بنده خدا همیشه توی معادلات ضعیف است و همیشه اشتباهی همه چیز را در

ذهنش حل می کند.کاش می تونستم بدونم چی رو همیشه اشتباه می گیره اینجارو یا معادلات رو شایدم همه چیزو در کل

فکر کنم اشتباهی اومده اینجا..خدا به خیر کنه این اگه جنگ بشه می خواد چکار کنه حتما اشتباهی بعضی چیزا رو می گیره

خدا به همه ی ما رحم کنه که باید با این کفتر چاهی مدتی رو زیر یک سقف وسیع بگذرانیم.

یقلوی بدست منتظر بودیم تا یکی یکی نصفی نصفی از ته دیگ کم شود و خوراکها تمام شوند.خوراک سیب زمینی و هویج

و چند چاشنی دیگر منکه وحشتی در آن ندیدم.البته به چند نفری در کل نساخت و حالشان را دگرگون کرد یک نوع حالت مستی

از خراب شدن وضع کنترل همه چی.همچین بعد از هفشت ده دفه ای رفتن و آمدن به خودشان آمدند و از اینکه به این نوع غذا ها

هنوز عادت ندارند را بهانه ای کردن تا بقیه نگند اینا معدشون مامانیه.در کل بهم ریخته بودند و بعد از مستی اجباری تازه داشتن کنترل

خیلی چیزاشونو بدست می آوردند دیگه همه چیز آرام و خوب شد تا همه رفتیم آسایشگاه می دویدیم تا در تختهایمان آرام بگیریم و سمفونی

قیج قیج.ها ها ها ها .ه ه ه.با رقص آرام اسبها که دوباه رام شده بر تابلوی دیوار خودنمایی می کردند.

<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<< 

همه در صف های منظم به راه افتادیم و اسلحه هایی که قنداقشان سر و صدایی به راه انداخته بود که سروان را مجبور کرد تا بگوید

که پافنگ و بعدش هم به همه استراحت بدهد آنهم از سر مجبوری تا فرمان اصلی صادر شود.از طریق چند فیش فیش و کمی

حرف به صورت رمز فهمید که باید به همه دستور بدهد که همان راهی را که آمده اند برگردند چون وضعیت عادی شده و خبری

هم از هیچ درگیری و تهاجم نیست و همه برگشتیم.

نگونفنگ کردیم و پا مرغی رفتیم تا آشپزخانه از قضا غذا هم مرغ بود آنهم با دو تکه نان.

شب که خوابیدم بعد از این همه سال به خوابم آمد اصلا انتظارش را نداشتم یعنی اصلا بهش فکر نمی کردم که بشود رویای چند ساعته ام..

دوباره همان لباس سفیدش را به تن کرده بود مثل همیشه مدام میگفت بیا منو بگیر تا می خواستم بگیرمش دوباره گمش می کردم.

با صدای سوت دوباره فهمیدم که همه ی خوابی که دیدم یکجورایی ربط داشته با همان جورابهای سیاه و سفید شده که فعلا قصد

نداشتند سیاه سیاه بشوند در دستم لنگی از آن را گرفته بودم و می کشیدم خیالم نداشتم ولش کنم می ترسیدم فرار کند نمی دانم چرا

همیشه به پا یا سر من چسبیده عباس است کاریش هم نمی شود کرد همان کفتر چاهی خودمان با آن شکم برآمده مثل این زنایی که

وقت زاییدن فقط شکمشان اینجوری می شود مثل خاله که همیشه در حال زاییدن است و مثل عباس.

عباس در کل سه ماهو بیست روز خدمت کرده و در همین مدت ..سه ماه و سی روز اضافه خدمت خورده است در پرونده اش در

نهایتش فکر کنم با سی سال سابقه ی خدمت وظیفه بازنشسته شود و حتما تا اون موقع از درجه ی گروهبانی به سرباز صفری نائل

خواهد شد که این خودش یک نوع پیشرفت به حساب می آید البته صد در صد در نوع بخصوص خودش.

بالاخره روز موعود فرا رسید همه مسلح به کلاهخود و سپر و سرنیزه به راه افتادیم یک نوع رزمایش جنگ با دشمن فرضی

برای آمادگی با همه نوع نمی دونم چی چی دشمن اه بازم یادم رفت شایدم همان صدام سابق با کلی تانکو مسلسلو گلوله و توپ

که حالا باید فرض کنیم که قراره یکی مثل اون بیاد و همه رو معطل خودش کنه منکه حسابی از این جور جنگا حال می کنم

فرضی فرضی می زنم خواهر مادر عباسو با چند تا شلیک پشت سر هم اونم صد در صد فرضی می یارم جلوی چشماش

آخه بد کاری می کنم تو این گیر و دار ملاقاتی فرضی می یارم براش درست چهار تا شلیک پشت سر هم و سه ماه هم اضافه

پشت سر بقیه ی ماههای سپری نشده ولی مدام می گفت خواهر مادر و بقیشم می گفت خواهر مادر...و تف می کرد منم

اصلا انگار نه انگار که می شنوم خودمو زده بودم به یک خر کنار جاده که بازم قرار بر این شد که 24 ساعت بازداشتی

بکشم تا یادم بماند که شوخی نکنم در زمان جنگ اونم با دشمن فرضی.

24 ساعت بعد از تحویل تجهیزات تشریف بردم بازداشتگاه ..یک دست لباس آبی رنگ..خیلی بهم می اومد.به اتاق خاطرات

وارد شده بودم مسئول بازداشتگاه هم سروان فرخی بود مرد نسبتا محترمی بود و کلی از اینکه سربازا اینجا رو با مدرسه اشتباهی

گرفته بودند حرف زد از اینکه تازه دیوار رو رنگ زدند و باز یک هفته بعد به این روز در اومده جالبتر از تمام حرفاش

قیافه نقاشی شده ای بود که آدم فکر می کرد حتما خودش داده آن را برایش بکشند چون خیلی شبیه خودش داده آن را برایش بکشند

چون خیلی شبیه خودش بود البته با دون دون های قرمزی که اصلا در صورتش نبود و این تنها فرقی بود که بین او و قیافه ی روی

دیوار کشیده شده بود وجود داشت .خیلی زود اومدم بیرون درست 23 ساعتو و اندی.حکمتی بنده خدا تازه داشت وارد اتاق می شد که

من بیرون اومدم و با هم سلام و احوالپرسی کردیم گفت دعواش شده با صورتگر و کلی زدو خورد کردند که البته صورتگر الان

توی درمانگاه بود و اون اینجا.همجارو جارو کرده بودند تمرین رژه همون که خیلی با هاش جور نیستم نمی دونم کدوم آدم عاقلی

به فکرش رسیده که باید حتما پاها آنقدر بالا بیاد که نفر جلوی سری کلاش بپره و یا یک لگد محکم به کمرش بخوره آخه مگه فکر نکرده

که بعضی ها هماهنگی عصبو عضله شون لنگ می زنه بیچاره عباس مدام چپو راست می شد .بعدشم که همه رفتند تا کلی آب بخورند ..

ولی من رفتم  فروشگاه و چایی خوردم کلی هم حال کردم که داغ داغ بخورم اونم چایی تلخ چون قند دوست ندارم.

دوباره احساس کردم درختان انگشت شمار محوطه انبوه شده اند و چشمانی که مثل دو تا مساوی اینور و آنور صورت ها دیده می شدند

دیگه خبری از چشم قورباغه ای یا چشم وزغی و جور واجور و همه مدله نبود فقط مساوی همه برابر بودند.

فین خوخی رئیس کینگ کونگ ها شده بود و من فرمانده رنجرها اونا شمشیر و داس داشتن و ما سر نیزه و ژ3..خودشونو استتار کرده بودن.

گروه ما همه آموزش دیده بودن عباسو.حکمتی و صورتگر که بدجور زخمی بود ولی با این همه پا به پای گروه پیش می یومد و همه با یک

نقشه ی حساب شده در پی فین خوخی بودیم اونا بدون رئیسشون هیچ بودن صدای نفس زدن تند تند چند بیچاره ما رو سر جامون میخکوب

کرد از پشت شاخو برگها فین خوخی معلوم بود داشت چند تا بیچاره ی زیر دستشو بشین پاشو می داد همچین که با هر دفه نشستنو پاشدن

چشماشون تنگترو ریز تر می شد با دیدن ما که بازم باعثو بانیش عباس بود  همگیشون پراکنده شدن و پشت درختهای تو در تو پنهان شدن

که ناگهان با زدن چند تا چاقوی هدف گیری شده عباسو از پا در آوردن عباس قبل از مرگش یعنی درست یک دقیقه مونده بود جونش رو

تسلیم کنه سفارشی ده دقیقه ای رو به من کرد و جالب اینکه با معرفتا این چشم بادومی ها هم ملاحظه می کردن و تیراندازی نمی کردن

از اینکه تو کوله اش کلی بادام خاکی و پسته دارد و همه ی این خوراکی ها را هم به منو بچه های گروه بخشید  و بعدش ناگهان چشمش

به یک جا خیره ماندو  دیگه صداش در نیومد.

000000000000000000000000000000

هنوز داشتم چایی دومو با شکلات می خوردم که فرخی اومد تو فروشگاه و گفت از اینکه موقع آمار اینجا هستم تعجبی نمی کند چون قرار

براین شد بخاطر این تعجب نکردنش من را دور محوطه کلاغ پر و پا مرغی ببرد و برای مزه اش هم کمی سینه خیز و بعدش هم جمع کردن

آَشغالا از روی زمین به نظرم تعجب نکردنش  بخاطر این بود که اصلا اهل این حرفا نیست و در کل خودش را ناراحت نمی کند.

یعنی آدم خوبی است و دارد قوانین را اجرا می کند .حداقل از یوسفی فرمانده گروهان صدر که خیلی بهتره اون هم تنبیه می کنه و هم

عصبانی می شه به نظر من که حقشه دوتا ستاره داشته باشه و خدا کنه که چهار ستاره بشه چون لیاقتشو داره و همچین  می دونه کجا

چکار کنه و چه جایی چجوری جبران کنه و کلی آدمو شارژ کنه اونم با مرخصی.

همینجور که داشتم سینه خیز می رفتم ناگهان به نظرم آمد چند تا موتور سوار به من نزدیک می شوند به من که رسیدند ترمز کردنو

پیاده شدن لباسهای عجیبی داشتن بارانی های مشکی رنگ و کلاه هایی که علامتی بر آن خود نمایی می کرد بیشترش هم به خاطر قرمزی

آن بود که به نظرم آمد.برگه ای از جیب در آورد و به من نشان داد فارسی را کمی عجیب ادا می کردن یکجور خاص زبانی که با

آن آشنایی نداشتم ولی همش موقعی که می خواستم حرفی بزنم می گفتن شتاب منظورشان را نمی فهمیدم ولی به نظرم عجله داشتن

که شتاب در حرفم را و باز و بسته شدن تندترش را که با کتکو سیلی  بود همراه با نشان دادن برگه طلب می کردن ولی من که تند فک

می زدم از طرفی هم آن عکس سرباز شباهت به عباس داشت همان عکسی که همراه با برگه ای مدام جلوی چشمانم می گرفتن..ولی

به کلی تیپو اندامش زمین تا آسمان با این عباس خودمان فرق داشت.آنقدر کتکم زدن که مجبور شدم با دست فرخی را نشان بدهم که یکجا

ایستاده بود درست مثل مجسمه خشکش زده بود.او را همانطور بی حرکت برداشتنو با خودشان بردن منم برایشان دست تکان می دادم.

آنقدر سینه خیز رفتم که بریدم ولی ولکن  نبود تا بالاخره نمی دانم چه شد که بی خیالم  شد و به سمت دفتر فرماندهی دوید آنقدر که در

پشت دیوار ساختمان مقابل دفتر گم شد.بلند شدمو به طرف آسایشگاه  رفتم  صدای آژیر فضای پادگان را پر کرده بود.همجا قرمز شده بود

حتی بلندگوها صدایی آزار دهنده و اعصاب خراب کن که قصد قطع شدن هم نداشت مدام پشت سر هم جیغ می کشید.عباس شیپور بدست

وارد محوطه شد و صورتگر با طبلی بزرگ فرخی هم با شمشیر ..مقابلش یوسفی قد کشیده بود و قصد عقب نشینی هم نداشت چون

گرزی بر دست داشت که همه از دیدنش وحشت می کردن روبروی هم ایستادنو چشم در چشم هم دوختند .با سوت حکمتی اعلام

آغاز نبردی سخت رقم خورد هر دو با چرخ  زدن دور محوطه ی میدان جنگ برای هم خطو نشان می کشیدن و گاهی هم لی لی

می کردن جنگی برابر بین دو جنگجو میدان نبرد و تماشاچی های بی مو که مدام هر دو طرف را تشویق می کردن و معلوم نبود هوادار

کدامیک هستن به هر حال آنقدر دور زدنو به هم نگاه کردن که فشار یوسفی افتاد و نقش بر زمین شد و فرخی هم کلی بالا آورد.

هنوز صدای آژیر در محوطه شنیده می شد آسایشگاه گروهان صدر محل تجمع گروهی از سرباز ها شده بود به سرعت خودم را

به دم در آنجا رساندم و ماجرای جمع شدنشان را جویا شدم.از چند نفری پرسو جو کردم تا فهمیدم چه شده که همه آنجا جمع شده اند

علتش شخصی به نام شاهینی بود که ساعت 12/30دقیقه همان روز به هنگام  بالا رفتن از تخت سکته کرده بود و در دم جان باخته

بود بیچاره..می گفتن فقط هشت روز تا پایان خدمتش مانده بوده.

بیچاره..دلم خیلی برایش سوخت از این بدتر چه چیزی ممکن بود برای شخصی که فقط هشت روز دیگر تا پایان خدمتش  هم بیشتر

نمانده بوده پیش بیاید حتی بدتر از اضافه خدمته چون اونم یکجورایی تو ماه ها یا هفته های آخر مثل چشیدن جام نوشابه ی مرگ

می مونه البته بدون الکل.

************************************************

بالاخره بعد از این چند ماه خدمت خبری را شنیدم که واقعا سختی همه ی این دوران را از تنم بیرون کرد.و آن خبر معافیت از ادامه ی

خدمتم بود کارت معافیت با دوندگی های پدرم جور شده بود.البته کلی آزمایشو کمسیون برگزار شده بودو بعد از یکبار رد شدن و درخواست

دوباره در مورد مغزم بیچاره ام و مدارکو مستندات به این نتیجه رسیده بودن که من بکلی باید معاف بشوم.البته در تحقیقات مخفیانه اعضای

گروه پزشکی معلوم شده بود علاوه برفرخی همه بر این امر که من واقعا مستحق استفاده از این نوع معافیت هستم را شهادت داده بودن..

و همگی با امضای خود به عنوان شاهد عاقل و بالغ بر این حق مسلم من تاکید کرده بودن با این همه سختیه جدایی رو باید قبل از همه

چیز و هر چیزی می چشیدم که واقعا تلخ است.

عباسو بقل کردم و چند تا پشت دستی به پیشانیش زدم که کلی دردش آمد و من خندیدم. و بعدشم صورتگر سعی کردم موقع روبوسی صورت زبرم

را روی زخمش بکشم که دادش در آمد و کلی خندیدم.و حکمتی گلاویز شدیم و ضربه فنیش کردم.و سروان فرخی که به خاطر این کارهایم

قبل از رفتن هفتادو پنج بار مرا بشینو پاشو داد و کلی سینه خیز و کمی پا مرغی و چند تا پوست پفک که باید می بردم و در سطل زباله می انداختمشان

و نظافت آسایشگاه و شستن کف دستشویی و کمی هم ظرف کثیف که باید برق می انداختمشان .و نظافت اتاق فرخی ..همه را که تمام کردم ساکمو

بستمو رفتم بالای تپه ..روبروی اتاق فرخی ..درش بسته بود تمام پادگان صف بسته بودند و به من نگاه می کردن که کم کم داشتم توی پیچ و خم نگاه های

همه آب می شدمو بخارو به آسمون می رفتم.

انگاری همون جا بودم دوباره خاکی بودمو همه رو می دیدم.

 /زمانی برای مرگ اسبها/نویسنده-حسام الدین شفیعیان/1389-1388