حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

جایی که زندگی بود...

پنچره را باز میکند .نگاه میکند.سایه روی دیوار میدونی  پشت این خونه یک  بهشته.یک بهشت کوچیک اونجا کلی آدم زندگی میکنند.مردی از درون سایه بیرون می آید.کجا کسی زندگی میکند کو ببینم.اونجا نگاه کن .اونجا که زمین خشک و با علف های هرز هیچ چی نیست .چرا نگاه کن کلی آدم خوشحال هستند وسط اونجا نشستن دارن حرف میزنن. کجا اونجا رو میگی اونجا فقط یک بشکه خالی هست. و کمی برگ و کمی کاغذ باطله چقدر زمین نامرتبیه . نه آخه من میدونم اونجا بهشته.یعنی اینجا جهنمه.

نه اینجا جهنم نیست اما اونجا بهشته. راستی تعریفت از بهشت چیه؟

بهشت اونجایی که دل آدم خوش باشه آرامش داشته باشه اونارو نگاه کن چقدر شادند و آروم.بله اونا خیلی شادند و آروم منتها من چی بنظرت عجیب نیستم از سایه بیرون اومدم جلوت دارم حرف میزنم.

نه از نظر من خود این جهان عجیبه. نه تو نه من نه اونایی که تو نمیبینی. خب من اونارو اونجور که تو میبینی نمیبینم. ولی من برام اونجا یک بشکه هست. و برگ کاغذ اگه همه رو بخواهم به دید خودم ببینم. یک حقیقت تلخ از ریختو و پاشو یک زمین محل انباشته شده از بیهودگی هست. اما تو اونجارو برا خودت بهشت میبینی. خب میدونی اینجا روزی زمین خوبی بوده خونه خوبی بوده آدمهای اون شاد بودند. و بشکه نبوده و علف هرز نبوده محل انباشته شدن زباله هم نبوده اونجا یک خانواده پر از محبت مهربانی زندگی میکردن.

پس کجا هستند.خب یکیشون خودتی دیگه از تو سایه اومدی بیرون .پس چرا من اون چیزهارو یادم نمیاد .چون دیگه نیست یک روزی بود اما حالا نیست.

پس بقیه کجا رفتن.میدونی  بقیه که میگی خانوادتن اونها هم نیستن. تو از کجا اونها رو میشناسی منو میشناسی از اونجایی که منم جزو همون خانواده بودم.

نه تو جزو خانواده من نبودی تو فقط یک  خاطره هستی هیچکسی تو رو به خاطر نمیاره منم سایه ای ازم مونده.

مهم این نیست که کسی منو به خاطر نیاره مهم اینه که برا من اونجا بهشته.

نه بهشت این نیست.بهشت جایی که دیگه سایه نباشه.مهم سایه ها نیستن مهم اینه که روزی همین سایه ها هم حرف میزنند.

میدونی کل این جهان و همین که تو از من نترسیدی نشون میده که جهان ما عجیب تر از در اومدن من از سایه هست.

نه خود تو عجیب نیستی آدمها از تو عجیب ترن. همشون یعنی نه خب ولی زیادن.اونها الان هم خودشون هستن هم سایشون ولی این سایه ها این آدمها همیشگی نیستن برا همین خیلی خیلی فکر میکنم اون زمین بایر بی درخت و از نظر تو انباشته از  کاغذ باطله پر از قصه هست.

پس تو نویسنده هستی.نه من نویسنده نیستم من شخصیت یک داستان هستم.خب بالاخره شخصیتی هستی. ای چه عرض کنم منم تو دل همین داستان میمونم.

مهم اینه که من تو یه قصه شروع شدم.و تو از توی دل قصه بیرون اومدی. ولی  ما هممون روزی یک قصه میشیم. مثل یک قطار که میره تا به ایستگاهی برسه که بهش میگن ایستگاه آخر.بعد اون مسافرای دیگه میان میرنو قطار میره میاد . قصه ها همینن یکی بودو یکی نبود.حالا اون خونه رو نگاه کن بنظرت الان چجوریه. خب الان  بازم زمین بی مصرفه. هیچی بی مصرف نیست. شاید اگه یادت بیاد برات اون خونه دیگه یک  زمین بی حاصل نیست تو به اون خونه نگاه میکنی که الان خونه ای دیگه نیست اما اگه یادت بیاد اون خونه برات میشه زندگی.چون اون خونه رو یادت نمیاد شده برات یک زمین بی مصرف این ذهن ما هست که زندگی میکنه نه اون زمین بی مصرف خالی از سکنه.اگه تو توانایی ساختنت خوب باشه.اگه تو توانایی پردازش ذهنت خوب باشه اون یاد اون درون رفتن ها زنده میشن. همه ما رفتنی هستیم روزی میام میریم. چه قصه های غمگین شادی درون تفکرات رفته مانده هست. مهم اینه که یادت بیاد هر چند دوست داشتنی یا غمناک.پشت این خانه خانه ای بوده که الان دیگه نیست روزی هم همین خونه دیگه نیست منو سایه تو هم دیگه نیست. سایه من الان هست.همه چی هست نیست داره.مهم اینه که بتونی نیست هست ببینی . والا همه رو نیست میبینی.واقعیت حقیقت اینه که ما قصه ای هستیم که هست نیستیم. خیلی ها بودن الان نیستن . و خیلی ها میانو خیلی ها نیستن.شاید روزی کسی رو ببینی که نمیشناسی. شاید روزی هم کسی رو ببینی که میشناسی.نشناختن مهم نیست. مهم شناختن نشناخته هاست. حالا این سرنوشت خودش تو قصه زندگی ورق میخوره. حالا فضای بسته یا برای یکی فضایی به وسعت یک بستر خیلی بیشتر.اینکه کجا بیای و چجوری چگونه .

راست میگن که آسمون همه جا یک رنگه. آسمون که حالا یک رنگ چند رنگو اینها بستگی داره.مثلان آمان از بلندی یک قله بلند یک رنگ قشنگتره.ستاره ها. نه بنظر من همه جا یک رنگه. نه بنظر من اینجوری نیست.درختا همه یکجورن درسته نه بنظر من همه یکجور جورین که بتونی جوری بشن که حرف بزنن. مگه درختم حرف میزنه. مگه خرسم راه میره. وای خرس راه نمیره درختم حرف خودشو میزنه. مهم اینه که چجوری حرف بزنه. آهام مهم چگونگی اونه. بله مهم چگونگی چگونگی هاست.

والا از نظر تو اونجا یک زمین بی حاصله حاصل فکر تو اون زمین رو حاصلخیز میکنه والا همه چی حتی آسمون هم یک رنگه. میدونی من تو رو درک نمیکنم. ولی من تو رو درک میکنم. تو میخوای همه چی رو همونجوری که هستن ببینی در حالی که میتونی  اونو اونجوری ببینی که میشه دید. حتی یک درخت هم زندگی داره. به شرطی که روایت یک زندگی رو برات ترسیم کنه. حتی یک آسمون یک زمین.میدونی این دید و تفکر ما هست که با هم فرق داره. اما در اشتراکات بینایی چشایی و گوش  یکی هستیم.نه من گوشم نمیشنوه. خب منظورم حالا قدرت گوش رو بده به چشم. من چشمم درست نمیبینه. خب چشم رو بده به چشایی چشائیمم درست نیست بده به پا . پامم درست راه نمیرم بده به دست دستمم درست کار نمیکنه. بده به ابرو ابرومم کار نمیکنه. کلن پس  چجوریاست آهام سوال پر مغزی کردی چون من یک سایه هستم از یک سایه توقع داری  که چکار کنه. خب الان که بیرون اومدی. خب درست سایه که اینها رو درست نداره. الان بله کلی گفتم. خب بله برای انقلط کلن رو هر کلمه با من اختلاف داری. آه آفرین دقیقش همینه. کلن من سفسطه میکنم تو برام بچین من باز سفسطه میکنم یعنی تو سایه یه فیلسوفی. نه من سایه فیلسوف نیستم کلن در طول حیاتم همه چی رو رد میکردم الانم تو رو رد میکنم. آهام از این دنده چهار لجی ها بودی بله چجورشم بعد که رفتی به موت بازم لجبازی.کلن همینم که هستم. خیلی راضیم مثل کره شمالی که مردمش فکر میکنن تو بهترین جا زندگی میکنن. آهام تو پس تو خودت موندی. آره دیگه همینطور موندم تا سایه کشیدی بیرون. پس  سفسطه تو تمام نشده نه اتفاقن پرورش یافته تر شده لجباز تر هم شدم الان تو بگو زمین گرده من میگم مربع.کلن اینجوری حال میکنم. خیلی متد عجیبی هستی بله الان تو دفتر صد برگ بیار من میگم سی برگه. تو بگو ماه اون شکلیه من میگم یک شکل دیگه من کلن اینجوری هستم. چرا خب باحاله دیگه مخالفت میکنم تا  ببینم میتونی منو قانع کنی. آهام یک چی تو مایه های جاذبه زمینو افتادن سیب میگی نه گلابی بود. زمینم نبود جاذبه هم نبود . تاریخ رو تحریف کردن  نامردا. عجب. زمین گرد نیست نه متساوی   الجمع مربعون  ال کلن اضافه میکنی کلن ال که اضافه بشه زبان تغییر میکنه. پس زیر نویس اون چی. نداره کلن صامت فرض کن.

راستی حالا غیر شوخی مربع متساوی جمعو تقسیم الان خدا وکیلی این داستان به کجا میرسه. 

خب داستان به اینجا برسه که تو قانع شی که زمین گرده اُمونم همه جا یک رنگ نیستو اون زمین خشک زندگی جریان داره

نه دیگه قرار نیست داستان رو تو جمع کنی من قراره تغییر بدم یک نوع  حرف دارم جدید شیک خیلی رمانتیک.

بگو خب سایه بیرون آمده از دیوار

میدونی زمین چه گرد باشه چه مربع آسمون چه رنگی باشه چه سیاه سفید زمین خالی باشه یا پر سایه باشه یا نباشه تو باشی من نباشم همه اون موقعی معنا پیدا میکنه. که ارزش هر کدوم سرجای خودش باشه. ارزش مهمتر از بودو نبود ها هست مهم اینه که اگه واقعا معتقدی اون زمین الان خالی نیست پاش واستی و اثبات کنی و ارزش اون زمین رو بنا کنی والا  میشه صرف خالی از هیچی. مهم اینه که بتونی برا این زمین زحمت بکشی تا بیاد به یک بنای نو و دوباره گرمایی بیاد درون اون از شادی والا میشه یک زمین بدون اسکلت خالی حتی بدون اسکلت. اما مهم اینه که ده نفر تو اون زمین اگه بیان میشن صد نفر والا تک میشه فکر تو و اون زمین مهم اینه که از دل اون زمین جریان زندگی بیاد بیرون و الا میشه همون سایه ها همون ذهن اینکه یک روزی اینجا زمینی بودو آدمهایی بودن که خیلی از زندگیشون راضی بودن مهم پرورش دوباره اونه والا همونجور بدون مصرف در ذهن میمونه. حالا آسمون و زمینو طبیعت همه برا اونن که بشه ماحصل کلو از یک امر مهم به درستی چینش کرد اگه یک نفر به طرف دیگه شنا کنه و هیچکس اون سمت شنا نکنه فقط یک نفره که به ساحل میرسه. و چیز خاصی اتفاق نیفتاده اما اگه کنار اون ده صد هزار و... بیان میشه اون چیزی که همه ببینن و برسن به اون مهم اینه. مهم کاری که باید انجام بشه مهم اونه که کاری بشه که اتفاق مهمی از دل اون بیاد بیرون والا زخم میمونه مرحم نیست. مهم اینه که جریان شنایی که همه هم فکر کنن درسته رو بر عکس یک نفر برگرده و همه بدونن اطمینان کنن درست جهتیه و بیان به این میگن ساحل نجات والا تک نفری تنها رفته تنها ساحل رو پیدا کرده.برا همینه که تصور اون خونه رو اگه بمن انتقال بدی منم میتونم با تو همراه بشم والا تک ذهن باقی میمونه. و حالا آسمون زیبا و همه مهم انتقال کامل اون به نفر بعدیه. مطمئن باش انسانها به اصول درست یدفه نمیان چون انسانی کم کم در یک کار درست مخصوصان همون آسمون یک رنگه این حرفها کم کم میشن یک هدف درست برای اصل اون که به درستی رهنمود کنه. حالا  فهمیدی من مشکلم در اینه که بتونی سایه منو برام با گوش شنوایی و دید و همه رو برام ترسیم کنی تا من به درک اون برسم. والا صرف میشه برداشت. مهم فهمیدن کامل اون دید هست از آنچه اتفاق میفته تو قصه. چون مطمئنن تو قصه  پردازش مهمتر از گفتن دیدن داستانه. حالا من که یه سایه داستانی هستم میرم تو اما تو دل قصه نمون قصه رو پردازش کن تا برسی به اینکه چرا قصه شروع شده و چی میخواد به خواننده بگه و انتقال بده. مهم اینه که تو دل قصه ها حرفی باشه که خواننده داستانی بخونه که یدفه هم حالا شخصیت های اون با اون حرف بزنن. مستقیم . منم دیگه میرم سایه بشم تو هم قصه نشو . پشت تفکر این خونه تفکرها هست. به وسعت یک شهر یک کشور یک جهان.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد